با تشکر از ایرج مصداقی که بخش روزشمار قتلعام زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ را در اختیار سایت دیدگاه گذاشتند.
روزشمار قتلعام زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷، یکی از مهمترین و تکاندهندهترین بخشهای «تمشکهای ناآرام»، جلد سوم از کتاب «نه زیستن نه مرگ» ، خاطرات زندان ایرج مصداقی است.
چهارشنبه ۵ مرداد
خمینی و رژیم منحوساش در تدارک بزرگداشت دهمین سال به قدرت رسیدنشان، شکست سختی در جنگ با عراق خورده بودند. درست مانند فتحعلیشاه قاجار که
در سیامین سال سلطنت خود جشن بزرگی برپا کرده بود و در همانسال شكست سختي در جنگ از روسهاي تزاری خورده بود. در دوران فتحعلیشاه، مردم جشن فوق را به فال نحس گرفته و اين نحوست را به گردن سكههای صاحبقرانی انداخته بودند که فتحعلیشاه همانسال باب کرده بود و خواستار آن شده بود که صاحبقران را نیز به القابش اضافه کنند. فتحعلیشاه که جز بدبختی و حرمان چیزی نصیب مردم ایران نکرده بود و بخشهای بزرگی از خاک میهن را نیز به باد فنا داده بود، در فکر بسط سلطهی خویش برآمده بود و خواستار این بود که "سلطان صاحبقران" نیز خوانده شود. خمینی نیز که جز فقر و فاقه و مرگ و نیستی چیزی نصیب مردم نکرده بود و هشت سال جنگ بیحاصلی را نیز بر گردهی مردم تحمیل کرده بود و با شکستی فضاحتبار دستهایش را در مقابل دشمن خارجی بالا برده بود، خواهان آن بود تا در داخل کشور قدرتش به عنوان سلطنت مطلقهی فقیه مورد شناسایی عام و خاص قرار گیرد. خود و اطرافیانش حضور آن همه زندانی را به فال بد گرفته و در صدد بر آمده بودند تا از شر آنان خلاص شوند.
از صبح چهارشنبه، صدای بلندگوی مسجدهای اطراف زندان به خوبی شنیده میشد. از همه جا صدای مارش معروف جنگ به گوش میرسید و گویندهی رادیو سعی در تهییج عمومی برای عزیمت به جبهههای غرب کشور داشت. در خلال خبرها شنیدم که نیروهای "منافقین" به کمک نیروهای ارتش عراق به مرزهای غربی حمله کردهاند. از صبح چند بار رادیو سرودهای ملی و میهنی و از جمله سرود "ایران مرز پرگهر" را پخش کرده بود. این امر بیش از هر چیز موجب تعجبم شده بود. رژیم سرودی را که تا دیروز نشانهی "ملیگرایی" تلقی کرده و لاجرم خلاف اسلام ارزیابیاش میکرد، با یک چرخش آنی، در طی یک روز چندین بار به پخش آن مبادرت کرده بود! اطلاعیههای مختلف از سوی نهادهای رژیم مبنی بر تعطیلی مجلس و دانشگاهها و نهادهای دولتی و عزیمت آنها به جبهههای غرب کشور، دیگر تردیدی برایم باقی نگذاشته بود که حملهی وسیعی از سوی ارتش آزادیبخش و مجاهدین انجام گرفته است. چرا که تا آن موقع، سابقه نداشت رژیم مجلس و دانشگاهها را، حتا در بدترین شرایط جنگی نیز تعطیل کند و از بلندگوی مسجدها سعی در بسیج نیرو داشته باشد. بدون تردید پارامتر جدیدی وارد معادلهها شده بود. امروز دیگر خبری مبنی بر حملهی نیروهای عراقی به خاک میهن نبود، بلکه هر چه بود سخن از "منافقین" و نیروهای "منافق" و "عمال استکبار جهانی" و... بود.
بعدازظهر بود. صدای پاسداران را که پشت در سالن با هم صحبت میکردند، میشنیدم. یکی از آنها که داوود نام داشت، میگفت: زمان اول انقلاب هم همهی ساواکیها را نکشتند. هر چه تلاش کردم تا بقیهی صحبتهایشان را بشنوم، نتوانستم. مدتها به جملهای که شنیده بودم، فکر میکردم. یک دنیا تحلیل و برداشت روی آن سوار میکردم. چرا این بحث را به میان کشیده بودند؟ ای کاش میتوانستم بقیهی حرفهاشان را نیز بشنوم و میفهمیدم که در چه موردی صحبت میکردند. آیا آنان در مورد خطری که در صورت سقوط رژیم متوجه جانشان بود، صحبت میکردند؟ آیا به خودشان دلداری میدادند؟ آیا مثل هر انسان دیگری که در موقع خطرتلاش میکند به نوعی راه فراری برای خودش بیابد، آنها نیز به دنبال راه فرار و دست یافتن به آرامش روحی بودند؟ آیا در پی یافتن توجیهی بودند تا بر اضطراب درونیشان فایق آیند؟ آیا خطر تا این حد نزدیک است؟ این پرسشها همهی ذهنم را به خود مشغول کرده بود. هر چه تلاش میکردم قضیه را از دید دیگری مورد موشکافی قرار دهم، نمیشد. برایم محرز شده بود که تبلیغات اولیهی رژیم صرفاً برای گمراه کردن مردم و لاپوشانی اصل قضیه بوده است. فرامرز جمشیدی از طریق هواکش پرسید: چه فکر میکنی؟ گفتم: احتمالاً سازمان حملهی وسیعی کرده است. زیرا با وجود پذیرش قطعنامهی آتشبس از سوی عراق، احتمالاً بعد از این امکان حملهی وسیع دیگری از سوی ارتش آزادیبخش نخواهد بود و این میتواند آخرین حمله باشد.
با شروع عملیات "فروغ جاویدان" در سوم مردادماه، زندانیان استان کرمانشاهان را سراسیمه به تهران منتقل کرده و در طبقهی اول، ساختمانی که بند سابق ما در طبقهی سوم آن قرار داشت جای دادند. تعداد آنها مجموعا کمتر از ۶۰-۷۰ نفر بود. تعدادی از آنها پیش از این تاریخ تحت عنوان تنبیهی به تهران منتقل شده بود