چند روز پیش و پس از یادداشت کوتاهی که نوشته بودم، یکی از دوستان بسیار قدیمی دیدگاه نامه ای برایم ارسال کرد مملو از درد دل، و ارزیابی آنچه بر سر «مردم» ایران آمده است. پس از ویرایش و حذف موارد خصوصی، و با اجازه ایشان، متن را منتشر می کنم. امیدوارم که کاربران پیرامون مبحث اصلی «نقش مردم» در سرنگونی، و «نقش رژیم» در «تثبیت ابتذال فرهنگی» در سطح جامعه، نظرات خود را در ستون نظرات دیدگاه به ثبت برسانند. بدین منظور و فقط در این رابطه ستون نظرات فعال می شود.
در صورت تمایل می توانید نظرات خود را (بصورت نوشتاری) به من ایمیل کنید. اگر برخی از جملات نارسا هستند بخاطر ویراستاری من است.
علی ناظر
17 مهر 1390
نامه «جواد»
سلام آقای ناظر، خسته نباشید. در خصوص مقاله «عجیب» و «غریب» شما، بی آنکه خواسته باشم مقاله شما را رد و یا تکذیب کنم، یا اینکه خواسته باشم، نظرات شخص احمد صالح را مورد تائید قرار دهم. مدتی است شاید یک سال میشود که شدیدا از مردم ایران ناامید شده ام. بعضی وقتها پیش خودم میگویم، ما خود در بوجود آمدن سرنوشت موجود خودمان نقش بسزایی داشته ایم! ما خودمان مقصر هستیم، همان مردمی که شما به یک بخشی از آنها اشاره کرده اید. جامعه در بستر اپیدمی یأس و خیانت تبدیل به یک بیمارستان بزرگ روان پریشی شده است. نبود چشم انداز، آدمها را بی چشم و رو کرده است. سقف توقعات از جریان های برانداز و سرنگونی طلب به عرش رسیده است. جامعه مسخ شده ما، از شدت یأس بارها و بارها عمدا و نه سهوا فریب همین رژیم را خورده است. ما باید همیشه در مسائل اجتماعی از بخش اعظم جامعه حرف بزنیم. همانهایی که تاکنون تعیین و تکلیف نهایی را می کنند، که جامعه به کدام جهت سوق پیدا کند، که در جوامع مترقی به سوی رفاه خوشبختی و آزادی است، در جوامع ما برعکس به سوی بدبختی و خرافات و منفعت طلبی. تاکنون هر مبارزه ای که صورت گرفته است به هر شکلی چه بصورت سازمان یافته و چه به صورت غیر سازمان یافته در کوچه و پس کوچه ها با رژیم به هر شکلی که توانسته اند مبارزه کرده اند، قشر کوچکی از جامعه بوده اند، و اصلا هم به نظر من خیلی « عجیب » هم نیست که مردم ما آنقدر « عجیب و غریب » هستند. من در زندگی عادی و اجتماعی، و نه در چهار چوب سیاسی شاهد درگیریهایی بوده ام که اگر بخواهیم آنرا مشت نمونه خروار ارزیابی کنیم سرمان سوت می کشد. پیش خود میگویم که نه فقط مجاهدین، بلکه تمام آنهایی که بطور جدی در تلاش و تکاپوی براندازی این رژیم جنایتکار هستند، تازه در خوان اول فاز سرنگونی هستند. شش خوان دیگر سر راه قرار دارد که یکی از آنها سر خوردگی های عمومی است. مبارزین، همان اندازه که برای سرنگونی تلاش کرده اند، باید برای جلب اعتماد مردم بکوشند.
به یک نمونه که شاهد آن بوده ام اشاره می کنم. آنچه را که شخصا مشاهده کرده ام، بی آنکه به من ربطی داشته باشد، مرا برای مدتی دچار افسردگی شدیدی کرده بود. به صرف همین اپیدمی یأس، «بی انصافی» هایی که حتی اعضای نزدیک یک خانواده به هم روا می دارند. می توانستم با شانه بالا انداختن از کنار آنچه که مشاهده کرده بودم بگذرم. اما همانطور که گفتم این معضل و مشکل را نمی توان فقط در حیطه حریم مسائل فردی جمع بندی کرد، چرا که سر آن خودبخود به مسائل عمومی ایران وصل میشود. دوستی، در همین کشوری که من و شما ساکن آن هستیم، سعی کرد در حد و توان خود به یکی از اقوامش جهت اقامت در انگلستان یاری برساند. وی نه «سیاسی» است و نه فعال حقوق بشری. توقعاتش در حد «یک انسان معمولی» طبقه بندی کنید، تا بهتر به منظور من دست یابید. نه در حد کسی که بطور حرفه ای فعالیت سیاسی می کند، طبعا مسائلی را که حول محور زندگی عادی همه ما صورت گرفته به نظر ساده می رسد. اما همین ساده اندیشی در مورد مسائل بغرنج جامعه عواقبش گریبانگیر همه خواهد شد. چون جامعه سی و دو سال است، با بیماری دروغ برای فردای ناپیدا دست و پنجه نرم میکند.
آقای ناظر باور کنید. آنقدر دلم شکسته است، که حد ندارد. از دست همین مردمان به ظاهر عادی و به نظر غیر عجیب که هر چه بگویم باز هم کم است. مردمانی که از چنگال رژیم می گریزند و به خارج کشور کوچ می کنند، اما طولی نمی کشد که عواطف و حس انساندوستی آنها حتی در چهارچوب دوست و آشنا و خانواده هم دچار سردرگمی می شود، و برای پیشبرد مسائل شخصی و فردی خود به نزدیکترین دوست و یا عضو خانواده نامردمی می کنند. همین بیماری به ظاهر پیش پا افتاده، دامنگیر دوستان قدیمی و فعال سیاسی من نیز شده است، که در تصمیم گیری دچار خبط و اشتباهی شدند، که جبران این اشتباهات مستلزم زمان است و تا بهبودی حاصل شود، می بایست متحمل ضرر بدبینی نسبت به آینده نامعلوم نیز باشیم. به خودم میگویم، اگر این بیماری دامن ما را که بیش از بیست و اندی سال در قرنطینه خارج از کشور بوده ایم را بگیرد، وای بر مردم داخل کشور.
همانطور که می دانید من در حیطه مسائل حقوق بشری و روادید و کیس های پناهندگی فعال هستم. البته این داستان یکی از چندین مواردی است که شاهدش بوده و سعی داشته ام به قربانیان این موارد (کیس ها) یاری رسانده و دلداری بدهم. اما، در مواردی نامردمی ها باعث از هم پاشیدگی شالوده خانواده ها شده است. شرایط خوب و بد برای همه نسبی است. شاید شرایط آنها نسبت به کسانیکه در خارج از کشور زندگی میکردند، خوب نبوده است. اما شاید شرایطشان نسبت به همنوعنان خودشان در در داخل ایران بدتر نبوده باشد، حداقل ظواهر امر که اینطور نشان میداد. اینکه در ایران هیچ چشم اندازی وجود ندارد، مشمول حال همه ایرانی ها داخل ایران میشود. اینکه آنها شاید می توانستند در ایران به تحصیلاتشان ادامه بدهند و آخرالآمر لیسانسه و فوق الیسانس بیکار شوند، مشمول خیلی کسان دیگر هم میشد. به هر حال این دوست «غیر سیاسی و انسان معمولی» که در بالا از او یاد کردم، با تلاش و بدبختی توانست مقداری پول فراهم کند، تا سه فرزند (جوان) از بستگان دورش، را به انگلستان بیاورد. بقول خودش، تصمیم می گیرد که برای آینده بهتر و شرایط بهتر برای آن سه جوان تلاش کند و این سه را به خارج بیاورد، با یک کیس (آنطور که می گفت) ساختگی، بعد از یک سال و نیم مأوا دادن به آنها در آپارتمان کوچکش، و فدا کردن آسایش بچه های خودش، بالاخره موفق شد اجازه اقامت آنها را بگیرد.
آقای ناظر تصور میکنی در جواب این همه تلاش و محبت چه دست مزدی به وی دادند؟ جز فحش و فضیحت و دروغ و خیانت هیچ چیز دیگری برای او، همسر و بچه هایش نداشت. این روزها با من تماس می گیرد و از آنچه بر او گذشته است شکوه می کند و زار می زند و از کرده خود ابراز پشیمانی می کند. از آنجا که شاهد مسائل بوده ام، می دانم که راست می گوید. این است جامعه عجیب ما که فرهنگ «تشکر کردن» دستخوش جامعه بیمار آخوندی «بقیه اش کو» گشته است. منفعت طلبی، خوشگذرانی های زودگذر، دروغ و شانتاژ برای رسیدن به هدف به هر قیمتی که باشد، بخشی از «فرهنگ» ما شده است.
واقعا به مردم ما چه آمده است؟ چه شده که حتی «آدمها معمولی» هم با مشاهده این قبیل موارد، دیگر حاضر نیستند گامی مثبت برای هموطن خود بردارند. این یک نمونه است، من شاهد ده ها کیس بوده ام. از طرفی دیگر، به ترک ها، و یونانی ها در همین انگلستان نگاه کنید، چقدر مواظب همدیگر هستند، به هم کمک می کنند و بخشی از همین لندن را به خود اختصاص داده اند. حال به ما ایرانی ها نگاه کنید. از هم پراکنده ایم. به هم روی ترش نشان می دهیم، و وقتی در خیابان یکدیگر را می بینیم رویمان را از هم می چرخانیم. یکی از یکی بدتر، تا می توانیم به هم نارو می زنیم. «هنر نزد ایرانیان است و بس»؟ مردم بدی شده ایم.
خسته نباشید. اگر تمایل داشته باشید همه قصه را برایتان مینویسم. چون شما را شخص مسئولی می بینم، جامعه از نظر اخلاقی به صفر رسیده است. سطل آشغال جامعه پر از مزبله های فساد اخلاقی است. که حتی رسم ساده نان و نمک دیگر را خوردن هم رعایت نمیشود. جامعه، همان جامعه ای است که من و شما هم زیر مجموعه اش هستیم، احتیاج به بازسازی دارد. با سپاس و درود فراوان بر شما.
جواد (سایت دیدگاه – این اسم مستعار است)