جزوه ای که پیش روی دارید متن مصاحبه نشریه “پیام فدایی” (ارگان چریکهای فدایی خلق ایران) با رفیق محمد، یکی از فعالین چپ که سالها از عمر خویش را در چنگال رژیم سرکوبگر جمهوری اسلامی گذرانده است، میباشد. این مصاحبه که در پانزدهمین سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی 67 و با هدف افشای هر چه بیشتر اعمال وحشیانه رژیم اسلامی در زندان های قرون وسطایی اش صورت گرفته و در سه قسمت در شماره های 56، 57، 58 نشریه “پیام فدایی” به چاپ رسید، اکنون یکجا و به صورت جزوه در اختیارتان قرار میگیرد. ضمن سپاس و قدردانی از این رفیق، امیدواریم که آشنایی با تجارب وی به شناخت هر چه بیشتر نیروها و افراد انقلابی و مبارز از سیاستهای سرکوبگرانه جمهوری اسلامی کمک نماید.
انتشارات چریکهای فدایی خلق ایران
فروردین ماه 1383
- قبل از هر چیز از این که این گفتگو را پذیرفتید سپاسگزارم. همانطور که میدانی علیرغم اینکه 15 سال از فاجعه کشتار زندانیان در زندانیان سیاسی در سال 67 میگذرد هنوز خیلی از زوایای این جنایت برای مردم روشن نشده است. از آنجا که تو خود یکی از بازماندگان این کشتار هستی امیدوارم که این گفتگو به روشن شدن هر چه بیشتر زوایای مختلف این فاجعه کمک کند. ولی قبل از این سئوالاتم را مطرح کنم خواهش میکنم که خودت را هر طور که صلاح میدانی معرفی کن و بگو که کی دستگیر شدی و چه وقت آزاد شدی.
محمد هستم. در تاریخ دهم مهر 1360، ساعت پنج و نیم بعد از ظهر توی محله امان در اصفهان دستگیر شدم. محله ای که در آن بزرگ شده بودم و در تاریخ 26 بهمن 1367 به همراه آن سری از زندانیان سیاسی که بعد از کشتار دسته جمعی سال 1367 آزاد شدند از زندان آزاد شدم. مسئله کشتار زندانیان سیاسی در ایران مسئله تازه ای نبود که ما سال 1367 یک مرتبه با آن موجه شده باشیم. در واقع کشتار فعالان سیاسی در کردستان از سال 57/58 شروع شد ولی درگیری و دستگیری دسته جمعی از 30 خرداد 60 در فاصله کمتر از حدود یکسال یعنی از 30 خرداد 1360 تا 30 خرداد 1361 شلوغترین دوران زندان ایران بود. از جمله زندان اصفهان که در همان زمان من آنجا بودم.
- پس شما در اصفهان دستگیر شدید؟
بله من در اصفهان دستگیر شدم.
- و تمام این مدت هم در زندان اصفهان بودید؟
من غیر از 12 روز که در اوین بودم در سال 60، بقیه اش تماما در زندان اصفهان بودم. سال 60 بخصوص توی آبان ماه 60 وقتی که من از اوین برگشتم به اصفهان، 460 نفر آدم دور تا دور توی یک سالنی به اندازه یک سالن بسکتبال میخوابیدند. تخت هر کسی به اندازه ی چارلای یک پتوی سربازی بود که میبایست اون رو به شکل چارلا از طول تا کنیم و پهن کنیم روی زمین. تمام به اصطلاح اجناس و وسایلی هم که داشتیم بیشتر از یک کارتن نمیتوانست باشد. اصلا جایی نبود که بتوانید در اون وسائل بگذارید. در اون ماه توی این سال، بخصوص از نظر آب گرم و وضعیت بهداشتی زندان فوق العاده اسفناک بود. هر 35 روز یکبار آب گرم داشتیم. هر سه نفر 10 دقیقه وقت داشتند که توی یک توالت بروند حمام کنند و آن سه نفر همدیگر را میشستند و بعد از یکساعت و نیم هم آب گرم را میبستند. در اثر همین وضعیت هم بود که 260 نفر گال گرفتند. وضع جوری شده بود که تعداد کسانی که بیماری پوستی نداشتند از تعدا کسانی که این بمیاری رو داشتند خیلی کمتر بود. ما یک بند لباس داشتیم حدود 30 تا 40 نفر بودیم. موقع لباس شستن، یک بند لباس داشتیم که میبردیم توی هواخوری دو نفر، یکی این طرف این طناب را میگرفت یکی آن ورش را، ساعتها میایستادند. لباس ها را میانداختیم روی این خشک میشد. 2 ساعت 3 ساعت 4 ساعت باید میایستادند که لباسها خشک شود. بعدا این مسئله باعث شد که کنترل زندان از دست زندانبانان در برود. برای اینکه بیماری وحشتناکی بود و شدیدا اعصاب را خرد میکرد. چون دائما بدن شما میخارید. مثل کرمهایی که زیر پوست باشد و پوست شما عفونت کند. بتدریج در بدن زندانی زخم هایی بوجود میآمد که بسیار دیر ترمیم میشد و مسری بود. وضع جوری شده بود که افراد عکس العمل های شدید نسبت به هم نشان میدادند. در چنین شرائطی رئیس شهربانی بخش شهربانی زندان اصفهان دخالت کرد چرا که زندانی های عادی که برای ما غذا میآوردند داخل زندان، این بیماری را گرفته بودند. این مسئله به بیرون درز کرد و زندان شهربانی به سپاه اعتراض کرد و سرانجام سپاه را مجبور کرد تا به ما اجازه بدهد که برویم و از حمام عمومی زندان که یک حمام بزرگ بود استفاده کنیم. بعد هم دوا آوردند. دوران خیلی بدی بود. منتها آن سال به خاطر کشتار وحشتناکی که جریان داشت، مسئله این که شما تا چند وقت زنده ای، مطرح بود. این را علنا مسئولین زندان به ما میگفتند. به ما میگفتند شما برای چی میخواهید بروید دکتر؟ معلوم نیست که یک هفته زنده باشید !
در اصفهان بخصوص در دادگاه انقلاب اصفهان آن سال دسته دسته میبردند برای اعدام. درست آن زمان اوائل مهر، 5 مهر سال ۶۰ بود که روزنامه ها خبر اعدام 105 نفر در سراسر ایران را چاپ کرده بودند، 53 نفرشان در اصفهان بودند. من خودم شاهد بودم در چند نوبت، 36 تا، 42 تا، 35 تا، 18 تا را برای اعدام بردند. دسته 26 تایی را کاملا یادم میآید. چون 18 تن از آن 26 نفر از همان جمع سفره ما بودند.
ساعت 8:30 صبح آمدند صدایشان کردند و آنها را به دادگاه بردند. دادگاه در خود زندان اصفهان تشکیل شده بود. قاضی هم در آن زمان شیخکی بود به اسم مظاهری که زمان شاه ساواکی بود. بعد از انقلاب اسمش جزو آن آخوندهایی بود که خود آیت الله طاهری میخواست خلع لباسشان کند ولی بعد از انقلاب شرایط تغییر کرد. یک مدتی اصلا خبری از او نبود تا اینکه بعدا دوباره پیدایش شد. در آن سال وقتی که آمدند این 26 نفر را به دادگاه ببرند خود مظاهری بهشان گفته بود که وصیتتان را بگوئید. من اصلا کاری ندارم شما چه کاره اید. از دم شروع کنید وصیتتان را بگوئید و نیم ساعت هم بیشتر وقت ندارید. هر کس اسمش را بگوید و وصیتش را هم بگوید. در آن ماه پسر 13 ساله دکتر شفا را هم اعدام کردند. احسان شفا را میگویم که در آن زمان کوچکترین فرد آن بند بود. (دکتر شفا از هواداران اصلی مجاهدین در اصفهان بود. خانه او در اردیبهشت سال 60 مبدا شروع تظاهرات علنی مجاهدین در اصفهان بود. دکتر شفا در تیر ماه سال 60 در اصفهان دستگیر شد. او بهمراه همسر و دختر و پسرش در باغی خارج از اصفهان دستگیر شدند).
از نظر سنی، بعد از احسان من نفر دوم بودم که 17 سالم بود. در میان آن جمع 26 نفری، احسان را به همراه پدر و مادرش اعدام کردند. دکتر شفا در آن سال در زندان کمیته اصفهان در خیابان کمال اسماعیل این شهر بود. در سال 60 به جرأت میتوانم بگویم توی اصفهان بین ماههای آبان تا آخر بهمن 60 چیزی حدود 3000 نفر زندانی سیاسی وجود داشت. در دی ماه سال 60، 450 – 500 نفری که توی آن سالن بودند به 70 نفر رسیدند.
در زنان اصفهان سه بخش نگهداری زندانیان سیاسی وجود داشت، بند یک، بند دو و بازداشتگاه (سالن بسکتبال). معمولا کسانی که بازجویی شان تمام شده بود را به بازداشتگاه میفرستادند. از آنجا بعدا زندانی را به دادگاه میبردند. زندانیان در آنجا یا حکم زندان میگرفتند که در این صورت همانجا میماندند و یا اعدام میشدند. به جز این اماکن محل دیگری هم بود که به آن باغ کاشفی (کمیته صحرایی) میگفتند. این محل متعلق به یکی از زمینداران بزرگ اصفهان به اسم کاشفی بود. در این محل، اصطبل را به زندان تبدیل کرده بودند. باغ کاشفی یکی از مخوف ترین شکنجه گاههای کشور بود. یعنی بعد از اوین، زندان تبریز، و مشهد، باغ کاشفی جایی بود که اگر در اصفهان کسی را به این محل میبردند تقریبا معادل این بود که زنده برنمی گشت. در سال 60 من خودم 38 روز در آنجا بودم. در این مدت 38 روز در آن سال شاهد تقریبا اعدام حدود 200 نفر بودم. یکی از شهدا نامزد خود من و از بچه های اقلیت بود.
کشتار دسته جمعی زندانیان سیاسی تا مدتها برای زندانیان که داخل زندان بودند قابل هضم نبود. با وجود اینکه ما به عینه دیده بودیم که میکشند، ولی ابعاد این جنایات در مخیله مان جا نمیگرفت. خود من تا زمانی که در اوین مجبورم کردند جنازه بلند کنم و در ماشین بگذارم (باورم نمیشد)
در مورد بسیاری از چیزهایی که راجع به اوین میشنیدم فقط مثل این بود که فکر میکردم چیزی شبیه به اغراق بود. ولی در زندان اوین دیدم که تنها مسئله ای که در آنجا به هیچ وجه من الوجوه قابل تصور نیست، حد شقاوت اینهاست. در اوین و در بندی که سلول هایی انفرادی در آن قرار داشت ما 18 نفر توی یک سلول انفرادی بودیم. مجبور بودیم مانند کتاب پهلوی یکدیگر بیاستیم. اگر یکی را میزندند نمیتوانست بنشیند. همه باید به هم میچسبیدند که این یکی بتواند یک جوری خودش را دولا جا کند.
لاجوردی جلاد را من از فاصله خیلی نزدیک دیده ام. یک شب به سلول ما آمد و در را باز کرد و گفت: چه کسی حاضر است بیاید منافق کشی؟ هیچکس از جایش تکان نخورد. معمولا هم وقتی که میآمد همیشه یک پاسدار جلویش بود. گفت این سلول را علامت بزنید امشب باهاشان کار دارم. ساعت 2 و یا 3 شب بود که آمدند یک ضبط صوت بزرگ را توی راهرو درب ورودی ما گذاشتند. نوار قرآن سوره و الشمس عبدالباسط بود. همه میدانستند که قرآن گذاشته اند.
اون شب ما را بردند جنازه بکشیم. من خودم 21 جنازه را بلند کردم. هر دو نفری یک جنازه را بلند میکردیم. در آنجا بود که من با چشمان خودم دیدم که قسمت پائین بدن دخترهایی که اعدام کرده بودند، خونین بود. مثل آنکه تمامشان را خنجر زده اند. ما شنیده بودیم که دخترانی را که اعدام میکنند نمیبایستی باکره باشند. این فتوی را برخلاف چیزی که همه عنوان میکنند منتظری داد و خمینی تأیید کرد. آن اوایل در تهران این فتوی را انجام میدادند. حالا من خودم به عینه هنگام بلند کردن جنازه ها میدیدم که بدن قربانیان دختر خنجر خورده بود. وقتی آمدم توی سلول و با بچه های توی سلول راجع به این موضوع حرف میزدیم اونها میگفتن که قضیه اینه. من در 12 روزی که اوین بودم هر شب بساط اعدام بر پا بود. در آبان ماه هر شب پشت بند 4 اوین اعدام میکردند. تک تیرهایی را که میزدند میشمردیم. من خودم یک شب 70 را شمردم. یک شب هم 45 تا را شمردم. نمیتواستم باور کنم. اصلا در مخیله من نمیگنجید. وقتی که برگشتم زندان اصفهان، شقاوت های زندانبان های اصفهان در مقابل وحشیگریهایی که در اوین شاهد بودیم، برای ما قابل مقایسه نبود.
در سال 60 در زندان اصفهان از تمام گروه های سیاسی تعداد خیلی زیادی زندانی وجود داشت. عمدتا بچه های مجاهدین بودند. یک سری از بچه های پیکار بودند. بچه های چریکها (اشرف)، بچه های اقلیت، بچه های آرمان مستضعفین بودند، ولی اکثریت زندانیان بچه های مجاهدین بودند.
اعدام های دسته جمعی که در زندان اصفهان انجام شد تمام برنامه ریزیهای مبارزه داخل زندان را تغییر داد. زندان اصفهان حالت خودش را داشت. با اوین فرقهایی داشت. توی زندان اوین شما مجبور بودی به خاطر شرایط فشار زیاد موضع گیریهای خیلی مشخص و مرزدار داشته باشی. در زندان اصفهان گرفتن موضع غیر مشخص امکان پذیر بود. اگر نماز نمیخواندی عکس العمل مستقیم نشان نمیدادند ولی شما را در لیست خاص زندانی های مشکل دار میگذاشتند.
توی زندان اصفهان اگر میگفتی سر موضعی هستی، اعدام بودی، به فردا نمیکشید. فشار دائمی در کار بود که یک کاری بکنند که تو اعلام کنی که سر موضعی هستی. درگیری هایی که پاسدارهای داخل زندان بوجود میآوردند، فشارهای مختلف زندان، کمبودهایی که وجود داشت، اعمالی که انجام میدادند تا زندگی داخل زندان را مرعوب کنند و..، هدف از همه این حرکات این بود که تو برسی به مرحله ای که شعار مرگ بر جمهوری اسلامی بدهی یا با پاسدارها درگیری فیزیکی مستقیم پیدا کنی. در مورد خیلی ها اینطور شد. خیلی از بچه ها توی این مرحله تحملشان تمام شده و عملا شروع کردن به نشان دادن عکس العمل های مستقیم.
بخصوص در سال 62 و 63 که اعدام ها به صورت دسته جمعی نبود و متفرقه بود. تا سال 62 در زندان اصفهان کسی به فردایش مطمئن نبود تا آنکه اعدام ها یک مقدار فروکش کرد. ولی شرایط طوری بود که هیچکس به آینده اش اطمینان نداشت. من خودم تا سال 65 حکم ابد داشتم و از سال 65 تمام حکم های ابد زندان اصفهان را تبدیل کردند به 15 سال.
- اگه ایرادی نداره بگو در چه رابطه ای دستگیر شدی. آیا وابستگی تشکیلاتی داشتی؟
من هوادار اقلیت بودم. جزو بچه های پیشگام تشکیلات اقلیت اصفهان بودم. بعد هم با تشکیلات کارگری ذوب آهن مستقیما در ارتباط بودم. جرم من یا به اصطلاح آن اتهامی را که بر علیه من در متن حکم حبس ابد نوشته بودند، متن حکمش همیشه یادم هست، نوشته همکاری با ضد انقلاب پیشگام و همکاری با سازمان فدائیان اقلیت. کسی که حکم مرا نوشته بود حتی آنقدر اطلاع سیاسی نداشت که بداند که این دو تا در واقع جزو یک تشکیلات حساب میشوند.
- وقتی که تو را گرفتند آیا تو بعنوان یک اقلیتی در جامعه شناخته میشدی که آمدند دنبالت؟ یا اینکه لو رفته بودی؟
من به خاطر ارتباط مستقیمی که با یکی از رفقامان به اسم بیژن مجنون داشتم و با هم همکلاس بودیم و از اوائل انقلاب ما با هم توی پیشگام رفته بودیم و شناخته شده بودیم.
به متقضیات تشکیلاتی من مجبور شدم که از خود پیشگام بیام بیرون و در قسمت دیگری کار کنم. وقتی که مزدوران رژیم بیژن را در 12 مرداد 60 گرفتند من توی تهران بودم. اونها چون از سابقه رابطه قبلی من با بیژن توی محله اطلاع داشتند توی محله مان دنبال من بودند. منتهی من بنا به مصالح تشکیلاتی باید برمی گشتم اصفهان. وقتی برگشتم اصفهان، رفتم دبیرستان. چون سال آخر دبیرستان بودم. آن موقع 17 سالم بود. خلاصه اول مهر رفتم دبیرستان و در بعد از ظهر اولین روز تحصیلی مدیر من را صدا زد گفت که او میداند که من هوادار فدائی ها هستم و با بیژن مجنون هم رفیق بوده ام. و اعلامیه هم پخش کرده ام. از او پرسیدم آیا من از مدرسه اخراجم؟ گفت آره از مدرسه اخراجی. او اضافه کرد که اینجا نمان چون میخوان تو را بگیرند، برو! ولی در مدتی که من داشتم ارتباط تشکیلاتیم رو تنظیم میکردم که از اصفهان خارج شوم خورد به دهم مهر که منو گرفتند. پسر آیت الله طاهری هم یکی از شاکیان پرونده ی من بود.
- وقتی شما را در سال 60 گرفتند آیا در آن زمان اینها واقعا سیستم بازجویی داشتند یا اینکه به خاطر مثلا سرکوب توده ای فقط وحشیانه کتک میزدند؟
در اصفهان از بعد از 30 خرداد 60 تا حدود اواسط شهریور ماه، رژیم خیلی اشتباه های عجیب و غریبی توی زندانها مرتبک میشد. ما اینها را بعد وقتی با بچه ها توی زندان حرف میزدیم بهش رسیدیم. در تهران کارها کاملا سیستماتیک بود. در تهران دقیقا میدانستند که چه کار میکنند. بچه های اصفهان که سال 60 توی تهران دستگیر شدند میدانند که در تهران مزدوران میداسنتند چه کار میکنند. اما در همون تهران یک اشتباهات خیلی بزرگی هم انجام دادند. اشتباهاتی شبیه اینکه به طور مثال در همان اوائل، مقامات، خود واحد بازجویی اوین را برای دستگیری فعالین سیاسی میفرستادند.
ولی در چند مورد ترورهایی که مجاهدین روی اینها انجام دادند، معلوم شد که برای این واحدها دام گسترده اند. مطابق این طرح در ابتدا به رژیم گزارش میدادند که مثلا یک خانه در فلان نقطه است، بیائید آن را بگیرید. بعدا همان واحد بازجویی اوین میرفت بیرون و در چندین مورد واحدهای آنها ترور شدند. منتهی بعدا بتدریج تشکیلات سرکوب و اطلاعات رژیم منسجم تر شد. در اصفهان روش های بازجویی از اواخر شهریور ماه سیستماتیک تر از گذشته گردید و جایگزین سیستم سابق شد.
در اوضاع و احوالی که رژیم مشغول تمرکزدادن هرچه بیشتر به دستگاه امنیتی خودش بود، تعداد زیادی از بچه های چپی توانستند مثلا به اسم اینکه ما اکثریتی هستیم از تور سپاه پاسداران در آیند. چون اصفهان شهری بود که سازمان اکثریت در اواخر شهریور 60، لیست اسامی خودشان را به سپاه داد. بخاطر اینکه سپاه لیست اسامی را از این جریان خواسته بود و دلیل این اقدام هم این بود که سپاه دستور داخلی داشت که در آن مقطع با بچه های حزب توده و اکثریت کاری نداشته باشد.
در یک چنین اوضاعی بود که خیلی از بچه های اقلیت که مثلا در خیابان دستگیر شده بودند و یا به شکل تصادفی دستگیر شده بودند گفتند که ما اکثریتی هستیم. ولی در شهریور 60 یعنی بعد از 8 شهریور که رجایی و باهنر ترور شدند دستوری از تهران صادر شد و مطابق اون تشکیلات اطلاعاتی رژیم تصمیم گرفت که امور امنیتی تمام شهرستان ها را به یک شکل منسجمی با هم هماهنگ کند. یک گروه از تهران آمدند اصفهان که اینها همه بدنه ای بودند که بعدا وزارت اطلاعات را تشکیل دادند و جزو واحد اطلاعات سپاه محسوب میشدند. اینها آمدند اصفهان و سیستم بازجویی اصفهان را تغییر دادند.
اون موقع که منو گرفتند سیستم بازجویی شان در دو مرحله بود ابتدا دو سه روز اول فقط کتک بود. حتی شکنجه کابل و اینها هم در میان نبود. فقط مشت و لگد میزدند که سیستم تمرکزی حواس فرد را از بین ببرند. آنهایی که اول دستگیر میشدند را هیچوقت نمیگذاشتند بیشتر از دو سه ساعت یک جا بنشینند. توی حیاط سپاه از روی رفتار مزدوران کاملا معلوم بود که مطابق یک طرح و برنامه شما را مرتب از یک جا ور میداشتند میگذاشتند جای دیگر و از آنجا به جای دیگر منتقل میکردند. یا مثلا اگر حس میکردند که به آفتاب حساسی تو را میگذاشتند توی آفتاب. اگر از سرما شکایت میکردی شما رو میبردند توی سایه میگذاشتند. یعنی وضع طوری بود که میخواستند آن حالت تمرکز حواس و آن انس روانی ای که به محیط خود پیدا میکنی را از دست بدهی. وقتی که چشم شما بسته است اگر دائم جایتان را عوض بکنند فشار روحی زیادی به انسان وارد میشود. وقتی چشم شما بسته است مثل اینست که نمیبینی. آدمهایی که نمیبینند به دور و بر خودشان زود عادت میکنند برای این که میخواهند تمرکز حواس پیدا کنند. آنها به یک گوشه عادت میکنند. بعد این عادت را که از شما بگیرند در واقع تمرکز حواست را به هم میریزند. بازجوئیها کاملا تنظیم شده بود. مزدوران خوب میدانستند که چه کار میکنند. در مورد خود من هم پس از دستگیری در سال 60 رژیم تا 20 روز نمیدانست که من از فعالان اقلیت هستم. گزارش هایی از محله مان بر علیه من آمده بود و آنها روی این گزارش ها حساب میکردند. ولی کسانی که توی محله از من شکایت کرده بودند همه از نظر اخلاقی آدم های فاسدی بودند. بازجویان اسامی شاکیان را آوردند جلو من گذاشتند. ولی تا یک ماه، یک ماه و نیم، وقتی من در مورد شاکیان میگفتم این یکی مثلا اینکاره بوده و یا آن یکی آن کاره بوده، بروید تحقیق کنید، اینها تقریبا نظرشان داشت روی من برمی گشت. تا اینکه یک نفر را از تشکیلات اکثریت را گرفتند بنام رسول فلاحتی.
این فردا البته بعد از آزادی از زندان تصادف کرد و مرد. فرد نامبرده با یک سری از فدائیان اسلام کار میکرد که در واقع، واحدی از سپاه پاسداران اصفهان بودند. این واحد برای مجاهدین شیعه افغانستان اسلحه میبرد. رسول فلاحتی ظاهرا نفوذی اکثریت بود در این تشکیلات. این اکیپ یک سری اسلحه برده بودند سیستان و بلوچستان که از آنجا ببرند افغانستان. ولی افراد نامبرده اسلحه ها را به قاچاقچی ها فروخته بودند و در جریان این وقایع سه چهار تا تیر هم به هم شلیک کرده بودند و بعدا با ظاهرسازی ادعا کرده بودند که درگیر شده ایم و اسلحه ها را از ما گرفته اند. رئیس این گروه یک نفر بود به اسم اصغر فیل سوار. او یکی از حزب اللهی ها و چاقوکشهای معروف اصفهان بود که پاسدار شده بود. وقتی که اینها را گرفتند خب آن اکیپ شان که پاسدار و حزب اللهی بودند را خودشان بردند زیر شکنجه و بازجویی. هنگام شکنجه فرد اکثریتی یعنی رسول فلاحتی یک سری اطلاعات از گروههای سیاسی به رژیم میدهد.
- این جریانی رو که تعریف میکنی از کجا شنیدی؟
این چیزایی رو که من میگم خود «اصغر فیل سوار» توی زندان به من گفت. وقتی که رسول رو توی زندان آوردند خیلی هم از گذشته اش پشیمان بود. چون اونطرف رژیم را هم دیده بود. او از بچه های پیکار محله شان را لو داده بود. از بچه های مجاهد محله شان لو داده بود. وقتی که رسیده بود به تشکیلات اقلیت با احتساب اینکه بیژن مجنون را میشناخت و چون تا مدتی قبل توی یک تشکیلات بودند در نتیجه ایشان مرا هم در تشکیلات پیشگام دیده بود و بعد از طریق بیژن مطمئن شده بود که من از فعالین تشکیلات اقلیت ام. او بچه های دیگر تشکیلات را هم میشناخت و اطلاعات داده بود. متأسفانه در سالهای 57 و 58 مسائل امنیتی تشکیلات ها زیاد رعایت نمیشد و اکثریت هم سعی میکرد بچه های اقلیت را طرف خودش بکشد. برای همین اکثریتی ها بچه های اقلیت و منجمله مرا شناسایی کرده بودند. وقتی که هویت سیاسی من به این ترتیب کاملا برای مزدوران رژیم رو شد، اونجا بود که شکنجه واقعی شروع شد و اوج شکنجه ها بعد از این بود که کاملا فهمیدند که من اقلیتی هستم. وحشتناک ترین شکنجه شان کابل بود که بکار برده میشد. کابل جزو شکنجه هایی بود که با بکار بردن اون مطمئن بودند طرف حرف میزند. منتهی جدا از این کاربرد، کابل توی رژیم حداقل در اصفهان و تهران یک چیزی بود که مثل نقل و نبات میزدند نه فقط به خاطر گرفتن اطلاعات.
بعد از این واقعه یک بار مرا به طور مصنوعی اعدام کردند. آنها مرا به پای کوهی که در جنوب اصفهان بود و در آن زمان محل اعدام بود بردند. بعد از خواندن حکم دادگاه مرا به میله ای بستند و تیراندازی هوایی کردند.
در دوره زندان من در اصفهان در داخل کمیته صحرایی راهرویی بود که سیزده تا سلول یک طرف راهرو بود و سیزده تا طرف دیگر. به دو تا سلول آخر نزدیک دستشویی میگفتیم کاخ. چرا که توی این سلول ها توالت بود و کسانی را که در اثر زدن آش و لاش میکردند و نمیتوانستند از در سلول بیرون بیایند، میگذاشتند اونجا. من و یکی از هواداران مجاهدین به اسم سیف الدین شیخ سادات سامانی که بنا و اهل شهر کرد بود را در آنجا گذاشتند. سیف الله برای مجاهدین جاسازی اسلحه درست کرده بود. او زیر شکنجه شهید شد بدون اینکه کمترین اطلاعاتی را به رژیم بدهد. خودش چیزی نمیگفت ولی من میدانستم که جاسازی اسلحه را او درست کرده بود. چون مسئول اجتماعی مجاهدین در اصفهان که فردی بود به نام «قره ضیاء الدین» نزدیک به سیصد نفر را لو داده بود. در واقع این فرد تمام تشکیلات اجتماعی اصفهان را لو داده بود و تمام اطلاعات این قسمت از تشکیلات را هم میدانست. چون شهرکرد زیر نظر اصفهان بود.
به هر صورت سیف الله را زیر شکنجه کشتند و جنازه اش را آوردند توی سلول. بازجو به پاسدارهایی که توی زیرزمین سیف الله را وحشیانه میزدند گفته بود که این کارش تمام شد. اما مزدوران به حساب اینکه بازجویی سیف الله تمام شده جنازه او را توی سلول آوردند. وقتی جسد را روی زمین گذاشتند من با دیدن اینکه دستش زمین افتاد فهمیدم که او جان باخته است. ولی از آنجا که خودم نمیتوانستم راه بروم کشان کشان خودم را به طرف او رساندم. دستش را بلند کردم و فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. فقط یادم هست که شروع کردم با صدای بلند به فریاد زدن که سیف الله را کشته اند و جنازه اش را آورده اند توی سلول که همه بچه هایی که توی کمیته صحرایی توی سلول ها بودند بشنوند. آنموقع آنقدر اوضاع هیستریک بود که من ناخودآگاه شروع کردم به شعار دادن. به مجرد اینکه من شروع به داد و فریاد کردم ظرف مدتی شاید نزدیک به یک دقیقه نزدیک هشت تا نه تا پاسدار ریختند توی سلول. من به مجرد اینکه اولین لگد توی سرم خورد بیهوش شدم. بعد که بیدار شدم دست و پایم را بسته بودند. دژخیمان جنازه را برده بودند.
نامزد من را هم در همان دوره اعدام کردند. از توی راهرو که رد میشد صدایش را شینده بودم و میدانستم که او آنجاست. ساعت 12 شب بود. تاریخ 8 آبان 60 که صدایشان را وقتیکه از راهرو میگذشتند شنیدم.
در زیرزمین کمیته صحرایی یک قفسه قرار داشت هنگام شکنجه وادارت میکردند که چشم بسته به کابل ها دست بزنی و بگویی که کدام قطر کابل را میخواهی. یکی از دژخیمان به اسم مرتضی شاه مرادی که بازجو بود و بعدا به سمت بازپرسی رسیده بود – و الان هم یکی از مقامات بالای وزارت اطلاعات در اصفهان است – هشت تا نه تا ده کابل را میآورد میگذاشت کف دستت میگفت خودت انتخاب کن. جمهوری اسلامی در شکنجه دادن “دموکراسی” را انتخاب کرده بود.
- باز هم میگویند در جمهوری اسلامی دموکراسی وجود ندارد.
بله! شکنجه به طریق دموکراتیک انجام میشد. یکی از کارهایی که میکردند این که حکم میدادند. حکم شلاق میدادند. من را وقتی به قول خودشان زدند من توانستم تا 50 تا ضربه کابل را در یک مرحله بشمرم. بعد دیگر از هوش رفتم. بعد یک چیزی داشتند مثل آمونیاک که میگذاشتند جلوی دماغت با بهوش بیاورند. البته این شیوه خوبش بود. ابزار دیگرشان استفاده از سطل آب یخ بود. یعنی آبی که واقعا یخ بود را میریختند روی سرت. من هیچوقت نفهمیدم آب به این سردی را اینها از کجا میآوردند. مثل این بود که سوزن توی این آب هست.
بعد به من گفتند که حکم 300 ضربه شلاقت را که دادگاه انقلاب بریده بود باید امضا کنی. مرا مجبور کردند که حکم شلاق را امضا کنم. کار دیگری که میکردند و توی اوین هم رسم بود این بود که ما را مینشاندند پشت در اتاق شکنجه. در زندان سپاه اصفهان یکبار مرا بردند نشاندند جلوی یک دری و یک ذره هم چشم بند مرا دادند بالا. من فقط پائین در را میدیدم. آدمهایی را میدیدم که مزدوران آنها را کشان کشان از روی زمین میبردند ولی وقتی که در بسته میشد، صدای جیغ و هوار میآمد و بعد از مدتی که در باز میشد آدمها را بیهوش میکشیدند بیرون.
- گفتی حکم دادگاه انقلاب. مگر تو دادگاهی شده بودی؟
نه! ولی در موقع شکنجه کردن، حکمی به اسم دادگاه به زندانی میدادند تا امضا کند.
من درست روز 24 دی 60 برای اولین بار رفتم دادگاه. روز 24 دی هفت نفر را صدا زدند. مجاهدین، شب قبل توی اصفهان ترور کرده بودند. پاسدارها آمدند توی بند ما هفت تا را صدا زدند. آن وسایلی هم که داشتیم توی کارتن برای آخرین بار نگاه کردیم. اون موقع متأسفانه این یک رسمی شده بود که الان برای من گفتنش خیلی راحت است. ولی آنموقع وقتی به تو میگفتند برای دادگاه آماده شو، تو اولین کاری که میکردی میرفتی سراغ کارتن وسائلت و اگر عکس یا چیزی از خانواده ات داشتی یک نگاه بهش میکردی.
من هیچوقت یادم نمیرود دوستی داشتیم به سام لطف الله یادگاری که یک بچه چهارماهه داشت. خانواده لطف الله توانسته بودند عکس بچه اش را با هزار التماس و مکافات به او برسانند. او هم با کاغذ براش قاب درست کرده بود گذاشته بود زیر قوطی اش. صبح که ما را صدا زدند لطف الله را هم صدا کردند. لطف الله گفت یک بار دیگر بروم عکس فرزند خردسالم را نگاه کنم. او فورا رفت و تا پاسدارها بیایند و همه را جمع کنند عکس جگرگوشه اش را برای آخرین بار نگاه کرد. ما را به دادگاه بردند.
من تا آنروز مظاهری حاکم دادگاه اصفهان را ندیده بودم. او را فقط قبل از انقلاب دیده بودم ولی نه بعد از انقلاب. ما را به دادگاه بردند و من دیدم آقای مظاهری است. من فکر میکردم اگر امروز دادگاه من انجام شود، به احتمال زیاد حکم اعداممان را صادر میکنند. چون چند تا ترور شده بود. الان که به اون شرایط فکر میکنم میبینم که ریسک فوق العاده خطرناکی کردم. ولی با توجه به سن و سال کمی که داشتم، 17 سالم بود، حدس زدم که اگر من با رئیس دادگاه دعوا کنم و پرونده من برگردد بخش بازجویی، حداقل به شکل تاکتیکی از سیستم دادگاه جسته ام. در نتیجه تا رفتم توی دادگاه بهش گفتم:
اه، شما را که قرار بود خلع لباس کنند! پاسدارها هم آنطرف ایستاده بودند. گفت من نمیدانم چه میگویی بشین و حرف نزن! گفتم مگر شما آقای مظاهری نیستی؟ گفت چرا. گفتم مگر شما در دبیرستان صدر معلم دینی نبودی؟ گفت چرا. گفتم آیت الله طاهری که قرار تو را خلع لباست کند. گفت این کافر را بیاندازید بیرون و زیر سیگاری خود را به طرف من پرت کرد. پاسداری آمد و من ندیدم از کجا اسلحه اش را در آورد. فقط با کلت کوبید توی صورت من. من همان لحظه که کلت آمد توی صورتم زمین افتادم. مرا بیرون بردند. مظاهری گفت امروز اصلا دادگاه نداریم. بقیه شان را هم برگردانید. اینهم نگهش دارین. من را نگه داشتند. پاسداری گفت زبان سرخ سر سبز میدهد برباد. این چه حرفی بود زدی؟ گفتم برو بپرس. از بقیه هم بپرس. همه این قضیه رو میدونن.
آن موقع ساختمان دادستانی اصفهان پشت سپاه بود. زندانی رو از توی سپاه در میآوردند میبردند توی دادستانی بعد دوباره بر میگرداندند توی سپاه. آنروز نمیدانم به چه دلیلی سپاه آمادگی نداشت مرا آنجا نگه دارد. مرا به زندان اصفهان بردند. بعد از سه یا چهار روز ساعت 7 صبح مرا صدا کردند. ظرف یک ماه من 37 جلسه بازجویی داشتم. صبح ساعت 7 میآمدند مرا از زندان اصفهان میبردند دادستانی. توی دادستانی توی یک اتاق تا ساعت 6 و 7 شب از من بازجویی میکردند. آن موقع بهش میگفتند بازپرسی. مرحله بازجویی بعد از دادگاه را بازپرسان انجام میدادند. بعد از بازجویی مرحله بعدی بازپرسی بود. در سال 60 در اصفهان بازجویی چشم بسته انجام میشد. بازپرسی با چشم باز و در محلی که در انتهای محل سپاه واقع شده بود. این قسمت با ساختمان دادستانی و دادگاه فاصله کمی داشت. در آن زمان به مرتضی شاه مرادی ارتقا درجه داده بودند و او بازپرس شده بود. آن موقع اینها فشار را گذاشتند روی این که من اعتراف کنم که در کردستان کار نظامی کرده ام.
- چرا میخواستند که اعتراف به کار نظامی بکنی؟
برای اینکه اگر به کار نظامی اعتراف میکردی، اتوماتیک وار حکم اعدام تو صادر میشد. در آن موقع ادعا میکردند که خمینی اعلام کرده که هر کسی که در کار نظامی شرکت نکرده است حتی الامکان حکم اعدام در مورد او اجرا نشود. البته اینها فقط تبلیغات رئیس دادگاه بود. من هم میدانستم اگر بگویم آره میکشندم. میدانستم که هر وقت خودشان بفهمند که کار نظامی کرده ای حکم ات اعدام است ولی اگر خودمان میگفتیم معطلمان نمیکردند.
بعد از سی و هفت جلسه بازپرسی مرا در تاریخ 10 اسفند 60 بردند دادگاه. ساعت حدود 12 بود. در زندان مرا بردند طبقه بالا توی یک اتاق. دیدم آقای مظاهری نشسته با یک منشی دادگاه و یکی از پاسداران زندان هم آنجا بود. مظاهری گفت دو دقیقه وقت داری از خودت دفاع کنی. گفتم ظرف دو دقیقه چه دفاعی بکنم، توی دو دقیقه دفاعی ندارم. گفت گروهکت را هنوز قبول داری؟ گفتم نه. من نه گروه ها رو قبول دارم و نه سیاسی ام. گفتم اگه بخوام برم دنبال زندگی باید چه کار کنم؟ گفت وصیتت را نوشتی؟ جواب دادم من که از مال دنیا چیزی ندارم. یک دوچرخه دارم هرکارش میخواهید بکنید. گفت برو! تا من آمدم در اتاق را باز کنم بیایم بیرون، گفت که میخواستم رحمت کنم ولی زبان داری ! من فقط به او نگاه کردم و بیرون آمدم.
تمام آن شب را منتظر بودم. یعنی از 6 و 7 عصر انتظار میکشیدم. آن شب خبری نشد. فردا هم همینطور. پس فردا و بالاخره چهار روز تمام همینطور در انتظار گذشت. روز چهارم ساعت 3 بعد از ظهر بود که یک پاسدار مرا صدا زد و گفت حکم ابد گرفته ای. یک حکم داد به دستم و گفت اینجا را امضا کن. آن موقع رسم بود حکم را امضا نمیکردیم. دلیلمان هم در بین بچه ها این بود که ما حکمی را که برایمان صادر کرده اند را تأیید نمیکنیم. گفتم من امضا نمیکنم. گفت چرا؟ گفتم اگر امضا کنم وجدانم راحت نیست. گفت فرقی نمیکند. گفتم اگر فرقی نمیکند پس امضا نمیکنم. گفت برات بد میشه. گفتم برای حکم صادر شده، از این بدتر که نمیشه.
زندان ابد توی مخیله ام نمیگنجید. بعد از این گفتگو رفتم سر جای خودم. یک چایی ریختم. یادش بخیر یکی از زندانیان پرسید چی شد؟ گفتم هیچی حکم ابد گرفتم. گفت ابد؟ برای چی؟ گفتم تازه با یک درجه تخفیف! وقتی که صبح بلند شدم بخاطر فشار وحشتناکی که در زندان بود به رغم اینکه به من گفته بودند حکمم ابد است، مثل این بود که از اعدام رها شده بودم. چون اوج اعدام ها را به چشم خود دیده بود و اصلا آن لحظه احساس این که حکمم ابد است را نمیکردم. تا این اعدام ها مدتی ادامه پیدا کرد. و بعد از عید 61 متوقف شد.
آخرین اعدام دسته جمعی در اصفهان خرداد 61 بود که مزدوران 18 نفر را اعدام کردند. بعد از آن اعدام ها تک تک بود. به طور مثال تشکیلات هایی مثل تشکیلات سهند، اقلیت، و یا تشکیلات اتحادیه کمونیستها که بعدا دستگیر شدند، به مرور زمان چند نفر از اعضای بالایشان را حدود 5 تا 6 تا اعدام کردند. اعدامها در دسته های 3 تایی و 2 تایی و یا تکی انجام میشد.
- در این فاصله تعداد زندانیان سیاسی در اصفهان چقدر بود؟ منظورم اواسط سال 61 است.
در شهریور 61 بندی درست کردند به اسم بند 3 (مغضوبین) که من هم آنجا بودم. در آن موقع در اصفهان سه تا بند وجود داشت که بندهای انقلاب بودند. بقیه بندها، بند عادی بود. در بند 1، 400 نفر و در بند 2، 640 نفر زندانی وجود داشت. تعداد ما هم در بند 3 یعنی بند مغضوبین 170 تا بود. یعنی مجموعا حدود 1200 تا در آنجا بودند. تعداد زندانیان کمیته صحرایی یا باغ کاشفی همیشه متغیر بود. در آنجا که زندانی ها را نگه میداشتند دو سری اتاق بود. یکسری اتاقهای انفرادی بودند که آن موقع در اصفهان معمولا توی انفرادی ها 2-3 زندانی را میانداختند. یک اتاق جمعی بزرگ هم داشت که همیشه 50 تا 60 نفر تویش بودند. و 10 – 11 تا هم اتاق 5 و 6 نفره وجود داشت.
در کمیته صحرایی همیشه جمعیت چیزی بین 200 تا 300 نفر در تغییر بود. هیچوقت توی کمیته صحرایی از 100 تا کمتر زندانی نداشتیم. در زندان به اصطلاح خیابان کمال اسماعیل که مرکز سپاه بود آن زمان توی حیاطش نزدیک 1000 تا 1200 نفر زندانی وجود داشت. یعنی یکبار که من توانستم چشمبندم را یک لحظه بالا بزنم و نگاه کنم دور تا دور حیاط مملو از زندانی بود. در سال 61 اگر کل اصفهان را حساب بکنیم چیزی حدود هزار و ششصد هفتصد تا 2 هزار نفر بودیم. اما سال 62 تعداد زندانیها بالا رفت. چون تشکیلات های متفاوت چپ را دستگیر کردند. در آن سال یک سری تشکیلات مبارز کارگری هم دستگیر شدند. به طور مثال تشکیلات ذوب آهن که یک قسمت اش را ربط دادند به بچه های اقلیت. در سال 62 در بند 3 تعداد ما یکمرتبه در فاصله آذر تا بهمن 62 به 300 تا رسید. یعنی آن موقع واقعا جا نبود. در تابستان 61 در بند یک، 19 نفر توی یک اتاق بودیم. 5 سری تخت سه طبقه بود که 15 نفر روی آنها میخوابیدند. 4 نفر هم روی کف زمین میخوابیدند. شب اگر کسی از تخت میآمد پایین حتما روی سر یکی از اینها میافتاد. امکان نداشت جایی برای جا پا پیدا کرد. سال 63 و 65 آمار مقداری ساکن بود. در سال 65 که آمدند آمار گرفتند برای زندان جدید اصفهان، 890 تا زندانی سیاسی بودیم.
- منظورت در کل زندانها و بازداشتگاههای اصفهان است؟
نه! فقط در زندان اصفهان، نه بازداشتگاهها. فقط در زندان رسمی.
- زندان رسمی همان زندان شهربانی است؟
بله! همان زندان شهربانی سابق. بعد از سال 65 در زمین فوتبالی که پشت زندان بود زندانی ساختند که الان یکی از مخوفترین زندانهای ایران است. بعدا زندانیان سیاسی را از سال 65 بردند آنجا. از سال 65 به بعد زندان اصفهان جدا شد. در آن زمان وزارت اطلاعات تشکیل شده بود و اداره و گرداندن زندان ها کاملا دست وزارت اطلاعات افتاده بود. جوری شد که زندان اصفهان برای اعدام ها یک جای مخصوص خودش رو در پشت زندان داشت که از داخل زندان از طریق پله هایی شبیه به پله های اضطراری به محل اعدام ها میرسیدند.
در 16 مرداد 1364 جنازه مادرم را با آمبولانس به زندان آوردند. این اقدام دژخیمان برای شکستن روحیه من بود. من روی مادرم را بوسیدم و از داخل آمبولانس خارج شدم. این کار کمال قساوت رژیم در مورد شخص من بود. بعدا آنها به مدت 36 روز برای مراسم شب 7 مادرم به من مرخصی دادند.
در 5 بهمن 1364 عده ای حدود 65 نفر را به عنوان مغضوبین از بندهای 1 و 2و 3 جدا کرده و در بند 5 جمع کردند. اینها را در دسته های 8 نفری در اطاقهایی که مخصوص ملاقات و حدودا 2x3 بود جا دادند. پنجره های این اطاق به اندازه 30 – 40 سانتیمتر باز بود. در بهمن ماه که هوا خیلی سرد شده بود ما فقط 2 پتوی نازک سربازی داشتیم و 8 نفر در یک اتاق بودیم. ردیف به ردیف میخوابیدیم. به این ترتیب در تمام طول باقیمانده زمستان از سرما در عذاب بودیم. در طول تابستان 65 از گرما کلافه بودیم. اتاقها تهویه داشت ولی آن را روشن نمیکردند. هر هفته یک بار به مدت 20 دقیقه در توالتها اجازه حمام کردن بود. به هیچ وجه شما را به دکتر نمیبردند. من که خودم مدتها مشکل چشم داشتم بالاخره بعد از 4 سال مرا به بیمارستان بردند آن هم به این دلیل که دیگر واقعا نمیدیدم. به مدت 9 ماه ما چنین شرایطی را داشتیم. در چنین وضعی یک روز تعداد زیادی از زندانیان بند شرایط سفره دسته جمعی را قبول کردند. من به مدت 9 ماه مقاومت کردم و بعد از آن، شرایط را قبول کردم. در این مدت در طول یک هفته تنها 20 دقیقه هواخوری داشتم. هنگام تابستان در گرمترین موقع روز این هواخوری را به هر اتاق میدادند.
در آبان سال 65 زندان جدید اصفهان را افتتاح کردند. سال 65 سالی بود که اولین بار تصمیم کشتار دسته جمعی زندانیان سیاسی به عنوان یک راه حل یا انتخاب در رژیم مطرح شد.
این طرح را ری شهری و لاجوردی دادند. منتهی سال 65 شرایط اوین به حالتی رسیده بود که فوق العاده شلوغ بود و کنترل زندان برایشان خیلی مشکل بود. دسته بندیهای سیاسی که در رابطه با چگونگی کنترل زندانیان سیاسی در رژیم وجود داشت به اوج خودشان رسیده بودند. منتظری، وزارت اطلاعات و دادستانی یا دادگاه انقلاب هر کدام یک خطی برای خودشان داشتند. طرح اینکه آزاد کنید یا اعدام کنید طرح منتظری بود. در یک مرحله طرح این بود که بیائیم اینها را از پروسه هایی رد کنیم و در جریان هر پروسه یکسری ازشان غربال میشوند که یا اعدامی اند یا جزو آزاد شدنی ها. از سال 65 به بعد فشار اقتصادی ناشی از جنگ خیلی بالا گرفت و ما عملا نبودن بودجه را در داخل زندان حس میکریدم. چون تمام امکانات مالی زندان را به حداقل رساندند. غذا، وسایل بهداشت، حمامها همه به حداقل رسیده بود. در زندان جدید اصفهان همه تشکیلات در خود بند بود ولی غذا هنوز از زندان شهربانی میآمد. اما در سال 65 یکمرتبه رژیم غذایی زندان اصفهان عوض شد. 50 شب ما سیب زمینی و تخم مرغ داشتیم و به هر کسی یک دانه سیب زمینی میدادند و یک دانه تخم مرغ. حالا اندازه این ها بستگی داشت به شانس آن کاسه ای که به هر سه نفر میدادند. یا یک مدت خیلی زیادی فقط آبگوشت داشتیم. آبگوشتی که گوشت نداشت. یا فقط برنج خالی به مقدار خیلی کم میدادند. یا در سال 66 وقتی که کاسه مربایی را که به عنوان صبحانه میدادند تقسیم میکردیم به هر نفر تنها یک قاشق مربا میرسید. تازه از نظر غذا اصفهان نسبت به سایر زندان ها وضعش بد نبود. یعنی در بقیه جاها فشار کمبود بودجه بقدری بود که اصلا قحطی بود.
مشکل بعدی با خود سیستم گرداننده ی زندان بود. خرجی که اینها برای زندان گذاشته بودند خرج کمر شکنی بود که نمیتوانستند تحمل کنند. چون بیشتر این خرج برای اطلاعات و امینت و کنترل زندان هزینه میشد. خود آدمهایی که اینها در زندان اصفهان داشتند با پاسدارها مشکل پیدا کرده بودند. دلیلش این بود که یک اکیپ از پاسدارهای از سال 60 در این زندان مانده بودند. این اکیپ مثل دزدان سرگردنه بگیر شده بودند. تمامی امکاناتی که برای زندانیان میآمد را این ها میدزدیدند. اگر مثلا شیر یا غذایی در کار بود اینها برمی داشتند. بعد طوری شده بود که جلوی ما حتی خودشان سر این چیزها دعوایشان میشد. مثلا بر سر اینکه دیشب کی سهم غذای کی را برده.
عید 66 یک سری پرسش نامه آوردند. پرسشنامه های 31 تا 32 صفحه ای پر از سئوالاتی راجع به تمامی مسائل زندگی. مشخص بود که به طرز سیستماتیکی دارند اطلاعات جمع میکنند.
عید 66 بود. درست بعد از تعطیلات عید. یادم هست برای دو هفته، صبح به صبح همه را میبردند مینشاندند توی هوای آزاد و تک تک میبردند توی اتاقهای تکی. یک نفر از وزارت اطلاعات بود که شما او را نمیدیدید. یک فرم به شما میداد که آن را پر میکردی و فرم را از تو میگرفت. نمیپرسیدند چرا کم نوشته ای چرا زیاد نوشته ای چون به همه گفته بودند اگر اطلاعات ندهی از همین جا میفرستیمت که بروی به اوین. اطلاعاتی که میپرسیدند اصلا اطلاعات تشکیلاتی نبود فقط اطلاعات شخصی بود نظیر اینکه چند تا برادر و خواهر داری؟ خواهر و برادرهات کجان؟ کسی خارج از کشور داری؟ خانواده ات کی اند؟ چه کاره اند؟ کسی توی خانواده تان سیاسی است؟ کدامشان زندان اند یا قبلا زندان بوده اند؟ اتهامشان چیه؟ با اونا ارتباط داری؟ با کدام تشکیلاتی؟ 19 تا سئوالش راجع به تشکیلات بود. معتقد به چه خط سیاسی ای بودی؟ مسلمان هستی؟ نیستی؟ نماز میخوانی یا نه؟ به ولایت فقیه معتقدی یا نه؟ اگر آزادت کنند حاضری بری جنگ؟ حاضری بری سربازی ؟ حاضری جبهه بری ؟ چه کمکی به جبهه میتوانی بکنی؟ حاضری بری بند کارگری کار کنی؟ و اینجور سئوالات. سئوالاتی که بدون اینکه مستقیما با شما کلنجار برن میتواستند با خواندن جواب آنها تصمیم بگیرند که شما کدام طرفی هستید.
اردیبهشت 67 یک گروه از تهران آمدند به زندان سیاسی. آنوقع بند مغضوبین، یعنی بند 5 در طبقه بالای زندان جدید اصفهان بود. هیچکس با ما کار نداشت. فقط اگر میخواستند، ما را میبردند هواخوری و آوردند، دیگر هیچ. برای ما کلاسهای ایدئولوژی هم نمیگذاشتند. هیچ امکاناتی هم نمیدادن. فقط تلویزیون داشتیم که هر وقت پاسدارها میخواستند خاموشش میکردند و با خودشون میبردند. روزنامه تک و توک هفته ای یک روزنامه میآوردند. این هم از اسفند 66 شروع شد. یعنی عملا ایزوله کردن بند ما از اون موقع شروع شد. یک تیم از تهران آمد. توی بند 5، ما اونموقع 45 نفر بودیم. کل زندانیان سیاسی زندان اصفهان در اون سال یعنی قبل از اعدامهای سال 67، 180 نفر بود که از اون 180 تا 90 نفرشان در کشتار 67 اعدام شدند.
اولین کاری که این گروه انجام داد این بود که تمام بچه های مجاهدین را از توی بند جدا کرد. یعنی توی بند، اسم تمام بچه های مجاهدین را خواندند. بچه های مجاهدین را بردند یک طرف. بعد یک فرم بهشان دادند که فقط مشخصات شان را بنویسند و امضا کنند. اسم فامیل، تاریخ تولد و امضاء. ما هم توی زندان چشممان ترسیده بود. همین کار را توی بندهای دیگر هم که مغضوبین وجود نداشتند کرده بودند. یعنی اینجوری نبود که فقط بروند سراغ کسانی که میگفتن جزو مغضوبین اند. آن زمان بعد از اینکه مدتها خانواده من سعی کرده بودند که یک جوری به یک نحوی برای من مرخصی بگیرند، قرار بود یکی دو روز به مرخصی بروم. مرخصی من در واقع هماهنگ شده بود با اواخر تیر 67. بلافاصله وقتی که من آمدم توی زندان حمله مجاهدین اتفاق افتاد. تا زمانی که مجاهدین اسلام آباد را نگرفته بودند داخل زندان وضعیت همینطور بود. ما حتی اخبار را توی زندان از تلویزیون میشنیدیم. خود پاسدارها هم آمدند گفتند مجاهدین حمله کرده اند. سه روز بعد از حمله شان همه امکانات قطع شد. تلویزیون را بردند، روزنامه قطع کردند، رادیو را قطع کردند، ملاقاتها را قطع کردند و درست روز 17 مرداد 67 بود که رفتند بند 5 و اسم همه را خوانده بودند. همه را از بند جدا کردند. بچه های چپی را از بند 5 آوردند به یک بند دیگر.
باید بگم که بعد از آنکه قطعنامه قبول شد یک جو عجیب غریبی توی زندان بپا شد. در آن روز در ساعت 2 بعد از ظهر بلندگوهای زندان اعلام کردند که در ساعت هشت شب همه باید پای تلویزیون باشند برای اینکه پیام مهمی از طرف امام هست. آنروز رادیویی که ساعت 2 هر روز اخبار پخش میکرد در محیط زندان کار نکرد. همه منتظر بودیم ببینیم که چه اتفاق مهمی افتاده. همه وحشت زده بودند. اولین چیزی که به ذهن همه آمد این بود که حتما یک اتفاق خیلی عجیبی افتاده. اولین باری بود که میدیدیم متنی را از طرف خمینی میخواندند. خودش حرف نمیزد. متن را خواندند. درست یادم هست متن قبول قطعنامه آتش بس در جنگ را از قول خمینی خواندند. خمینی خودش حرف نزد متن پیامش را خواندند.
در مرداد 67 بعد از این که مجاهدین حمله کردند همه چیز در زندان عوض شد و بندها را جابجا کردند. حتی من یادم هست که افرادی را از زندان اهواز به زندان اصفهان آوردند. چون در جریان آخرین حملات عراق قبل از قبول قطعنامه اینبار عراقیها خیلی پیش آمده بودند و اینها وحشت کردند که مبادا دوباره خوزستان به تسخیر عراق در آید. زندانهای اهواز و آبادان را تخیله کردند. بخصوص زندان اهواز را منتقل کردند به اصفهان. با شروع اعدامها و بعد از اینکه زندانیها را جدا کردند و اعدامها شروع شد، عادی هایی که غذا برای ما میآوردند به ما میگفتند که بچه ها را برده اند توی سلولهای انفرادی. بعضی موقع ها برای چند ثانیه یا چند دقیقه فرصتی پیش میآمد تا با عادی ها صحبت کنیم. آنها میگفتند که بچه ها را برده اند انفرادی. تعداد بچه های توی سلول را هم به ما میگفتند. ما فهمیدیم که برای اون 90 تایی که در زندان اصفهان جدا کردند و بعدا اعدام کردند، دادگاه هایی به شکل دادگاه های صحرایی تشکیل داده بودند. یک تیمی فرستاده بودند به اصفهان که پنج نفر بودند شامل سه تا آخوند و دو تا شخصی. آن به اصطلاح دادگاهها را اینها تشکیل دادند.
- این 90 نفر بعد از به اصطلاح دادگاه اعدام شدند؟
بله! 5 تا شرط برای بچه ها گذاشته بودند. یکی اینکه در نماز جماعت شرکت کنید و انزجارتان اعلام کنید. برای خانواده تان نامه بنویسید و انزجارتان را اعلام کنید. تمام اطلاعاتی را که از دیگر زندانی ها دارید را بدهید، یعنی در واقع جاسوسی دیگران را بکنید و تبلیغ کنید که بقیه هم این کارها را انجام دهند و بالاخره آنکه در جوخه های اعدام شرکت کنید و به گفته خودشان تیر خلاص بزنید. این پنج شرطی بود که رژیم برای بچه هایی که در زندان اصفهان جدا کرده بود، گذاشته بودند.
- برای آن 90 نفری که اعدام شدند؟
بله! برای آن 90 که نفری که اعدام شدند. بچه های مجاهدین زندان اصفهان 105 تا 108 نفر بودند. از کل بچه های مجاهدین 15 تاشان این شرایط را قبول کردند و من خالصانه میتوانم بگویم اون بچه هایی که شرایط را قبول کردند در عمل هیچکدام از این کارها را نکردند. من به شخصه دوتاشان را میشناسم. بقیه شان ممکن است برخی از این شرایط را انجام دهند ولی آن دو نفری که من میشناختم و حرفشان را قبول دارم گفتند هیچکدام از این 15 نفر قبول نکردند. در واقع شرایطی رو جلو گذاشتند که این شرایط را شما قبول نکنید و میدانستند قبول نمیکنیم. چون بچه هایی که اون موقع هفت سال و نیم بود که توی زندان بودند اگر قرار بود جاسوسی کنند که زندان نمیماندند اصلا برای کسی که مدت زیادی در زندان بود اصلا همچون پیشنهادی قابل قبول نبود. اگر به همچنین کسی چینین پیشنهادی میدادند میگفت نه! توی زندان اصفهان همه آنها را تیرباران کردند.
- آیا جنازه شهدا را به خانواده آنها دادند؟
نه به تمام خانواده ها. به برخی از آنها داده بودند. خانواده هایی که بچه هایشان را اعدام کردند و من بعدا باهاشان تماس گرفتم گفتند که بعضی از جنازه ها را داده بودند. بعضی ها را توی قبرستان جدیدی که بیرون اصفهان درست کرده بودند خاک کرده بودند. قبرستان قدیمی دیگر تعطیل شده بود. جای یک سری جنازه را هم اصلا اعلام نکردند. در مورد اون بچه هایی هم که جنازه شان را پس دادند خانواده هایشان حق تشییع جنازه نداشتند. فقط خودشان عزیزانشان را خاک کردند. هیچ مراسمی هم نداشتند. توی اصفهان جایی هست که به باغ رضوان میگویند. در باغ رضوان اصفهان یک سنگهای خیلی کوچکی به اندازه سنگهای موزائیک هست که در ته باغ است. اون سمت، مخصوص بچه هایی ست که اعدام کردند و فقط اسمشان و تاریخ تولدشان را زدند. در قبر آنها اصلا چیز دیگری نیست حتی تاریخ فوت. من بعد از اینکه از زندان آزاد شدم شبانه رفتم یکبار رفتم آنجا و قبر یکی از دوستانم به اسم حسین آسیابان را در آنجا پیدا کردم و فقط اسمش و تاریخ تولدش را نوشته بودند.
در زندان اصفهان شرایط وحشتناکی بوجود آمده بود. یعنی اون بچه هایی هم که اینها زیر ضرب نبرده بودند دائما در ترس از اعدام بودند. هیچوقت یادم نمیره، اواسط شهریور سال 67 بود که من توی بند غذا تقسیم میکردم. یک روز صبح درست نصف اون جیره غذایی رو که باید میدادند به ما دادند. جیره آن روز مربا بود و معمولا هر کس سهمش یک قاشق مربا بود. کاسه های روحی معمولی رو برای غذا میبردم و دو تا کاسه برای همه بند میگرفتم. اون روز یک کاسه دادند. من اعتراض کردم و گفتم من باید اینرا بین بچه تقسیم کنم چطور اینرا تقسیم کنم؟ نزدیک چهل تا پاسدار ریختند توی بند و همه را بردند به محوطه هواخوری و چشم بسته نشاندند. ما خبر نداشتیم که توی زندان اوین اعتصاب غذا بوده. چون نمیگذاشتند ما هیچگونه خبری بشنویم. گویا اون موقع توی اوین اعتصاب غذا شده بود و بچه ها اعلام کرده بودند که ما اعتصاب کرده ایم. آنروز 90 تای ما را حدود 23 ساعت چشم بسته توی حیاط نگه داشتند. یعنی از حدود 8 صبح که اعلام کردیم غذا کم است تا 7 صبح فردا ما را به همین حالت نگهداشتند. بعد از همه مان یکی یکی بازجویی کردند.
یه پاسداری داشتیم به اسم بوذری. بهش میگفتیم سرگرد سعد حداد. این اسم مستعار او در میان ما بود. برای این که او مثل کماندوها لباس میپوشید و بعد جلد کلت اش را هم همیشه میبست. چون هیچکدام حق نداشتند با اسلحه داخل بند شوند و بنابراین هیچکس هم جلد کلت نمیبست. ولی این مزدور به حساب جیمزباند بازی و باصطلاح کماندوگری جلد کلت میبست، کلاه هم میگذاشت و همیشه این حالت را داشت که میخواد به یکی حمله که. در شهریور ماه 67 بوذری در شبهایی که شکیک داشت، بعضی از زندانیان رو در نیمه های شب بیدار میکرد و به آنها میگفت که وسائلشان را جمع کنند. سپس آنها را به محلی که اعدام ها در آنجا انجام میشد میبرد و تا صبح آنها را در آنجا نگه میداشت.
- از چه زمانی ملاقاتها دوباره آغاز شد؟
17 آبان 67 ملاقاتها دوباره شروع شد. یادم هست بچه خواهرم همانروز بدنیا آمد. آمدند به من گفتند ملاقات داری. در حول و حوش همان ایام یعنی بین 17 تا 20 ابان 67 ری شهری در مصاحبه تلویزیونی اعلام کرد که 3 هزار زندانی سیاسی داریم. در روزهای بعد وقتی که اوضاع نسبتا عادی بر زندان حاکم شد ما فهمیده بودیم که در آن ایام نقطه اوج اعدام ها و کشتارها بوده. ما یک حساب سرانگشتی توی زندان اصفهان راجع به تعداد زندانیانی که حدس میزدیم کردیم. در تیر 67 بچه هایی که قدیمی بودند تقریبا اسم همه زندانیان رو میدونستند. ما برآورد کرده بودیم که در ایران حدود 15000 نفر زندانی وجود دارد. وقتی که از زبان ری شهری اعلام شد 3000 زندانی داریم معلوم شد که ما یک چیزی عملا حدود 12000 نفر را از دست داده بودیم. البته الان آمار یک چیزی حدود 18000 تاست.
منتهی مسئله مهم قتل عام سال 67 تعداد زیاد کشته ها در مدت کمی است که این کشتارها در آن صورت گرفته. این نشان دهنده سازماندهی و سیستم تشکیلاتی است که در پشت این اعدامها قرار داشت. این نبود که یکمرتبه رژیم بزند به سیم آخر و بخواهد اعدام کند. این پروژه از قبل طرح ریزی شده بود.
ولی یک سری متأسفانه یا بر اساس بی اطلاعی شان این قضیه را گره اش میزنند به مجاهدین. بله به نظر من هیچ شک و شبهه ای در این نیست که حرکت مجاهدین در حمله به ایران یک حالتی را توی رژیم بوجود آورد که مثل حالت آن بهانه ای بود که دنبالش میگشتند. ولی من شخص خود مجاهدین را در این قضیه مقصر نمیدانم.
- تو بر اساس چیزی که خودت میگی اینها میخواستند غربال کنند و این برنامه را از اواخر سال 66 و اوائل سال 67 شروع کردند؟
دقیقا. پرسشنامه ای که به ما دادند عید 66 بود. به نظر من رژیم بر اساس آن چیزی که در داخل زندان خودم شاهدش بودم طرح این رو داشت که یک جوری قضیه زندانی سیاسی را حل کنند و بخاطر آن دید فاشیسستی که اینها به صورت مسئله داشتند نمیخواستند با آزاد کردن قضیه را حل کنند. چون آنها مطمئن بودند بچه هایی که توی زندان هستند تجربه خیلی بالایی از کار سیاسی داشتند. شما اونجا بچه هایی رو داشتید، بچه هایی فوق العاده، آدمهای مبتکر و متفکر، حتی بچه هایی که مثل یه هوادار بودند هفت سال و نیم که آن تو بودند خیلی چیزها یاد گرفته بودند. هیچکس مثل زندانیان سیاسی ایران تشکیلات امنیتی رژیم ایران را نمیشناسد. چون ما بیست و چهار ساعته در یک زندان با اونها در حال مقابله بودیم. همیشه در زندان یک حالتی بود که صبح که شما بلند میشدید اولین چیزی که به ذهنتان میخورد این بود که امروز طرح اینها برای بهم زدن روحیه تشکیلاتی داخل زندان چیست؟ چون ما توی زندان خواسته یا ناخواسته یکسری حرکات متشکل و دسته جمعی داشتیم برای اون که جو روانی سالم و سیاسی را در زندان حفظ کنیم. با هم غذا میخوردیم. با هم میوه میخوردیم. سر یک ساعت با هم یک کاری را انجام میدادیم. اگر میگذاشتند و ممنوع نبود با هم ورزش میکردیم. اگر کسی چیزی بلد بود به کس دیگر یاد میداد. یک روابط سیاسی سالم در زندان هست که میتواند آن جو مبارزه را نگه دارد. در زندان با توجه به فشار وحشتناکی که مدام روی سر همه بود، اون چیزی که باعث میشد که شما نبری، روحیه جمعی و به یک مفهوم رابطه عمیق زندانی از همه لحاظ با هم بود.
در تمان زندانهای ایران، یک تشکیلات نامرئی وجود داشت با شکل های مختلف. به خاطر شرایط نمیتوانم بگویم هیچکس ولی اکثریت قریب به اتفاقی که بیاد دارم، تنها چیزی نمیخورد. یک حالتی بود که اگر دستم میرفت یک تکه نان بردارم دلم میخواست بقیه بچه ها که توی اتاق بودند همان موقع با من از آن بخورند. بخاطر شرایط ویژه ای که توی زندان بود شما مبارزه ات را تنظیم میکردی. رژیم یک اکیپ آدم را آنجا زیر سلطه داشت که میدانست این توانایی را دارند که اگر در یک محیط آزاد باشند دوباره بر علیه آن اقدام کنند. بنابراین رژیم هیچوقت طرحش این نبود که بیائیم زندانیان را آزاد کنیم بروند. رژیم همیشه طرح حذف فیزیکی ما را داشت.
- در زندان هیچ وقت به شما چیزی در اینمورد نمیگفتند که مثلا نمیگذاریم زنده بیرون بروید شما را میکشیم یا..؟
همیشه این تهدید بود. دائما. حتی بعضی پاسدارها به ما میگفتند همه تان را جمع میکنیم یک گوشه و یک نارنجک میاندازیم بین تان. قبلا هم گفتم خاصیت زندان جمهوری اسلامی این بود که شما هیچوقت مطمئن نبودی فردا زنده ای. من که حکم ابد داشتم در یک مرحله یعنی در کشتار سال 60 خیالم راحت شد که به من ابد دادند. ولی هیچوقت از آینده مطمئن نبودم. یعنی هیچوقت نمیگذاشتند شما اطمینان داشته باشی که زنده برمیگردی. خود لاجوردی در سخنرانی هایی که گاهی میآمد در زندان اصفهان میکرد عملا میگفت هیچیک از مخالفین ما نمیگذاریم زنده از زندان خارج شود. سال 67 وقتی عملا کشتار شروع شد ما هیچکدام فکر نمیکردیم زنده بمانیم.
با اینکه ما را نبرده بودند زیر ضرب ولی هیچ تضمینی نبود که فردا محمد یا حسین را صدا نزنند. ما میداسنتیم که بچه های بندهای دیگر را به همین صورت جدا کرده اند و برده اند. ولی صبح که بلند میشدیم هیچوقت معلوم نبود چه اتفاقی خواهد افتاد. بخصوص در فاصله بین مرداد 67 تا زمانی که ملاقاتها آزاد شد همیشه حتی اگر درب هم باز میشد و یک پاسدار میآمد کسی را صدا میزد، فضا این بود که طرف را برای اعدام میبرند. چون ما ملاقاتی نداشتیم که کسی را صدا کنند. نه کلاس بود، کتابخانه، هیچی نبود آنموقع فقط هواخوری بود آن هم به صورت قطع و وصل. در یک چنین فضایی به مجرد این که کسی را صدا میزدند میگفتیم اعدام است رفت.
- شما فهمیده بودید که بچه ها را اعدام کرده اند؟
در شهریور ماه، اون کسانی که از بند عادی برای ما غذا میآوردند به ما گفتند.
ملاقاتها از سه روز بعد از حمله مجاهدین قطع شد.
سه روز بعد از حمله مجاهدین.
- شما در صحبت هاتان گفتید که رژیم میخواست مسئله زندانیان سیاسی را “حل” کند آیا این قبل از پذیرش قطعنامه بود؟
بله! قبل از پذیرش قطعنامه بود. از عید 67 به آن ور. البته اتفاق خاصی هم نیفتاده بود. احساسی که ما از برخوردهای وزارت اطلاعات و یا برخوردهای پاسداران توی زندان داشتیم به این نحو بود که اینها مسئله ما را تمام شده میدانستند. تا قبل از اردیبهشت 67 اگر ما کوچکترین خلافی مرتکب میشدیم بلافاصله اطلاعات میآمد سراغمان. ولی بعد از اردیبهشت 67 اگر ما نماز جمعه را هم گوش نمیکردیم مسئله ای نبود. چیز دیگری هم که ما متوجه شده بودیم در این دوره خیلی برایشان اهمیتی نداشت بازرسی های داخل زندان بود. در طول هفت سال ما هیچگاه ثبات نداشتیم چرا که هر آن ممکن بود بریزند به بند. وقتی هم که میریختند و میگشتند واقعا همه چیز را به هم میزدند. به عناوین مختلف میآمدند بازرسی، کافی بود یکی از توابها گزارشی بدهد که مثلا کتاب ممنوعه ای در بند است. یا به فرض کسی یک مقاله ای نوشته که دست به دست میشود، یا یکی از پاسداران کتاب از کتابخانه برای کسی آورده یا اینکه شعری دست به دست میشود، چون بعضی از بچه ها شعر میگفتند یا مینوشتند، یا بعضی بچه ها نقاشی میکردند و نگه میداشتند یا اینکه پاسداران میخواستند اتاقها را عوض کنند و آدمهایی که میدانند از نظر اخلاقی با هم نمیخوانند را بریزند توی یک اتاق که جو را بی ثبات کنند. اینها از زمره دلائلی بود که میریختند توی بندها و ما هیچوقت آسایش نداشتیم. ولی همه اینها از فروردین، اردیبهشت 67 خوابید. ما از فروردین 67 تا مرداد که حمله مجاهدین صورت گرفت و ملاقاتها قطع شد، ریختن توی بند و گشتن نداشتیم. در صورتیکه در سراسر مدت هفت سال تا قبل از این تاریخ تقریبا میتوانم بگویم هر یکی دو ماه یکبار یک بازرسی درست حسابی داشتیم. میآمدند و همه زندگیمان را به هم میریختند. یا همیشه وزارت اطلاعات میآمد توی بندهای انقلاب دنبال آدمها. یعنی همیشه در طول هفته یکی دوبار وزارت اطلاعات زندانیان را میبرد برای بازجویی. یک بازجویی خیلی بی در و پیکر.
- یعنی سیستم امنیتی رژیم نمیخواست که زندانی حتی لحظه ای هم احساس آرامش بکنه!
دقیقا! مثلا چندین بار شده بود، تعدادش از دستم در رفته، که میآمدند ما را صدا میزدند مثلا از من میپرسیدند از خانواده ات اطلاع داری؟ خانواده ات در چه حالند؟ مرخصی میخواهی؟ نمیخواهی؟ میخواهی بندت را عوض کنند؟ به حالت به اصطلاح دوستانه. یا بعضی وقتها میآمدند تو را میخواستند بدون هیچگونه اعلام و یا نشانی، فقط میگفتند اسبابت را جمع کن و بیا. هرچی داری جمع کن. حالا شما حساب کن کسی که 6 سال زندان بوده، همه چیزهایی که بهش انس گرفتی، کتابت، دفترچه ات، قلمت، روزنامه ای، مقاله ای، همه چیزهایت را جمع میکردند هرچی رو که داشتی و بعد میرفتند زیر تا بالای همه اینها را میگشتند. یا مورد نامه خانواده ها: نامه ها را پانصد بار خوانده بودند و بعد سئوال و جواب میکردند و مثلا میگفتن خوب اینجا این منظورش چی است؟ یا مثلا اینجا پرسیده تو جات راحته؟ تو چی گفتی بهشان؟ از اینطور چیزها یا اگر زن و شوهری یا خواهر و برادری در نامه یکمقداری احساسی نوشته بود دورش خط میکشیدند. مثلا من برای خواهرم موقعی که در شمال بود نامه مینوشتم ولی تمام نامه احوال پرسی بچه ها بود مثلا پسر برادرم چطوره؟ بزرگ شده؟ دخترت چطوره؟ اونها هم که نامه مینوشتند همه اش از همین چیزها بود. هیچ چیزی از قبیل این که دلمان تنگ شده الهی بیایی بیرون یا نیایی بیرون و اینجور چیزها رو هیچوقت نمینوشتند تا بهانه ای به دست اینها ندن. ولی این فشارها یکمرتبه کم شد. دیگه اصلا نبود. آن مدت آخر اصلا باکشان هم نبود. من اوین را نمیدانم که دقیقا چه به اصطلاح مقدماتی چیدند.
- در صحبت هات گفتی که در اصفهان تقریبا حدود 2000 تا 2500 زندانی بوده بعد موقع کشتار سال 67 حدود 200 نفر باقی مانده بودند. از قرار در آن سالها یک عده ای ازاد شده بودند. مثلا میگفتند که منتظری مأمورانی فرستاده که به آزادی عده منجر گردیده بود. آیا اینها در آن جریان آزاد شدند یا نه محکومیت شان تمام شده بود؟
یکسری از کسانی که آزاد شدند از آن تعداد، حکمشان تمام شده بود. مثلا یکسری که حکمهای 4 ساله و 5 ساله داشتند.
- آیا وقتی حکمشان تمام شد آزاد میشدند؟
بعضی مواقع بله. بعضی مواقع نه. هیچ تضمینی وجود نداشت. ما توی زندان بهش میگفتیم ملی کشی.
در سال 60 بچه هایی بودند که آن اوائل سال 60 رفته بودند دادگاه و دادگاه به اینها 2 سال داده بود ولی 5 سال تو زندان بودند. مثلا پسر برادر امام جمعه اصفهان (سید فخر طاهری) رو داشتیم...تا سال 66 زندان بود. 66 ولش کردند و اواخر 66 هم برایش تله گذاشتند که توی تله نیفتاد. آدم فرستاده بودند سراغش به اصطلاح از طیف مجاهدین. او هم فرد نامبرده را حسابی کتک زده بود. چون مطمئن بود که مال اونها نیست. سال 76 که همه رو دوباره دستگیر میکردند، او را هم دوباره دستگیر کردند و اعدام شد. 90 تا اعدامی ای که من به شما گفتم فقط از بچه های داخل زندان بودن، ولی تعداد خیلی زیادی نزدیک حدود 100 تا 180 نفر از بچه های اعدامی اصفهان از بچه هایی بودند که قبلا آزاد شده بودند.
رژیم در سال 67 اونها رو دوباره دستگیر و اعدام کرد. خیلی شان جزو همان 2500 نفری بودند که مدتی توی زندان بودند و آزاد شدند و دوباره دستگیر شدند.
سال 65 یک اکیپ از دفتر منتظری آمد با یکسری از ما مصاحبه کردند و عده ای را آزاد کردند. یکسری از بچه ها در سال 65 آزاد شدند. همان سال هم بود که خیلی حکمهای ابد تبدیل شد به 15 سال. آن سال دفتر منتظری خیلی فعال بود. یک فازی از اواخر سال 64 شروع شده بود که تا اواخر 65 ادامه داشت. ادامه این فاز را کشاندند و کشاندند تا 22 بهمن و ده فجر که توی دهه فجر آزادی ها را اعلام کنند. خیلی از آزادیها را میگذاشتند دهه فجر یا سالگرد تولد خمینی و یا قبل از آن. ولی نمیگذاشتند برای عید باشد چون روی احساسات ضد ناسیونالیستی که داشتند حساس بودند که روز عید این ها را آزاد نکنید. این نقش منتظری در سال 65 بود. و بعد منتظری یکی از طراحان این تز بکشیم یا آزاد کنیم بود ولی منتظری طرفدار کشتار دسته جمعی به این شدت و وسعت سال 67 نبود.
- شما بر چه مبنایی میگوئید که این طرح از طرف دفتر منتظری آمده؟
شروع دخالتهای منتظری در زندان از سال 63 شروع شد ولی اوج محبوبیتش سال 65 بود که توانست یک سری را آزاد کند. منتهی طرحی که منتظری داشت این بود که یا اونهایی را که میدانید خطر ندارند ول کنید و سعی کنید که بتوانید کنترلشان کنید. اونهایی رو هم که خطر دارند باید تکلیفشان را معلوم کنید. یعنی منتظری موافق کشتن به این شکلی که اینها سال 67 انجام دادند نبود. منتظری هیچ اعتراضی به اعدامهای پراکنده نداشت و بیشتر با این حالت که اعدامها توی چشم بخورد و شوک به همه بدهد مشکل داشت. برای همین هم آن نامه کذایی را نوشت و بیشتر به نظر من منتظری آن نامه را با این عقیده نوشت که فکر میکرد قدرتش در مقابله با خمینی بالاست. یعنی در واقع میخواست خمینی را با آن نامه زیر سئوال ببرد. ظاهرا منتظری اون نامه رو به طرفداری از زندانیان سیاسی نوشته بود، بویژه اینکه به خمینی با جمله ای گفته بود که اگر یک نفر از این آدمهایی که کشته ای بی گناه بوده باشد باید آن دنیا جواب بدی. اما در واقع با آن نامه خمینی را به مقابله رودررو دعوت کرده بود.
- این هیئت هایی را که گفتی از طرف منتظری میآمدند، آیا اینها با زندانی مصاحبه میکردند؟
این هیئت ها وقتی سال 63 آمدند، اول از کلاسهای ایدئولوژیک شروع میکردند. میخواستند جای پایشان را توی سیستم زندان باز کنند. و طرحشان هم این بود. مثلا آن آخوند میآمد و خیلی باز از تو میپرسید آیا شما رو تا حالا زده اند؟ کسی با تو بدرفتاری کرده؟ یعنی چیزی که تا سال 63 سابقه نداشت کسی بیاید توی زندان از تو بپرسد. ولی دار و دسته منتظری میآمدند توی زندان و میپرسیدند که آیا تو را زده اند؟ اصلا بگو کی تو را زده؟ یا میآمدند توی بند به آن پاسدار میگفتند تو برو بیرون. خوب ما هیچ اطمینانی بهشان نمیکردیم، ولی ظاهر قضیه این بود که اینها یک جناح دیگری هستند از این سیستم که مثلا با اون سیستم اداره کردن زندان مخالفند. وقتی کلاسهای ایدئولوژیکی جا افتاد بعد هیئتی آمد که اسمش هیئت عفو زندانیان بود. میآمدند و بازجویی میکردند. یعنی بازجویانی که تو این هیئت بودند همه آدمهای اطلاعاتی بودند. باند منتظری بودند ولی همه شون مزدوران اطلاعاتی بودند. درست و حسابی از زندانیان بازجویی میکردند. بعد یک طرحی داشتند به اسم آموزشگاه، که میرفتی آموزشگاه، یک حالتی مثل دبیرستان بود. محل آن مثلا در یک خانه بزرگ توی اصفهان بود. بعد یک مدت که شما توی آموزشگاه بودی مثلا یک شب میگذاشتند بروی خانه. در مرحله بعدی آنها که توی آموزشگاه بودند در واقع تواب میشدند. بعد آنها را میآوردند توی زندان برای جاسوسی، و بعد از همه این مراحل ولشان میکردند.
این آموزشگاه از همان اول ایده دار و دسته منتظری بودند. به این ترتیب که زندانی ها رو تصفیه کنند و بعد متمایل به طرف خودشان کنند. اما طرح عوض شد. چون یکسری رفتند توی آموزشگاه و نشان دادند که ظاهرا توابند. اما آمدند بیرون ترور کردند و شناسایی کردند و یا اصلا فرار کردند. ما هفت یا هشت نفر رو داشتیم که از آموزشگاه فرار کردند. بعد لاجوردی آمد درب آموزشگاه اصفهان را بست. گفت این مسخره بازیها چیه؟ اینجا که هتل نیست. لاجوردی یکی از کسانی بود که شدیدا مخالف سیستم کنترلی منتظری بود. سیستم کاری لاجوردی این بود که ما تواب سازی میکنیم، ولی تواب ها رو هم میکشیم. اصلا با سیستم نگهداری توابان و یا آزاد کردن آنها موافق نبود. در خود تهران، لاجوردی هر مدت یکبار یکسری از تواب ها رو اعدام میکرد. به همین خاطر تواب ها آنقدر بی ریشه میشدند....برای در واقع راز بقا بود اگر خباثت خود را ثابت نمیکردی زودتر اعدام میشدی.
وحشتناکترین وضعیت توی زندان این بود که شما تواب شی. من معتقدم فشار شکنجه را هر کسی نمیتواند تحمل کند. ولی با این وجود شما هنوز هم حق انتخاب داشتی. موقعی که بازجویی بود همه یکسان بودند. فشار بود، شکنجه بود، هر کی توی بازجویی هر حرفی زده بود هیچکس هیچ ایرادی نمیگرفت. چون همه میدانستند در جریان شکنجه بوده. ولی وقتی میآمد داخل زندان، فشار داخل زندان فشار فیزیکی به آن شکل نبود، فشار روانی روی دوشمان بود یک چیزی بود که همه در آن شریک بودند.
- منظورت این است که شکنجه برای کسب اطلاعات نبود، محدودیتهایی بود برای اینکه زندگی را سخت کند؟
محدودیتهای زندان بود. حالا شما انتخاب داشتی که با رژیم همکاری کنی تا یک ذره زندگیت راحت تر بشه ولی با این کار در داخل زندان برای خودت زندان درست کرده بودی و خودت از نظر انسانی و شخصیتی پا روی خودت گذاشته بودی. تمام مشکل زندان با زندانی سیاسی این بود که زندانی سیاسی را باید شکست. اگر میشکستندت با تو کار نداشتند. ولی شکستنشان شکستن سیاسی نبود، چون هیچکس موضع گیری علنی اونجوری با رژیم نمیکرد. مسئله شان شکستن شخصیتی فرد بود. تنها راه شکستن شخصیتی فرد هم این بود که جاسوسش کنند. به همین خاطر اگر کسی جاسوسی میکرد دیگر آن شخص وجود نداشت. آن کلمه تواب به نظر من کلمه ای نیست که حالت تهمتی باشد که بشود حداقل توی زندان اصفهان به کسی زد. ما توی فرهنگ سیاسی زندانیان اصفهان کسی را که جاسوس بود بهش تواب میگفتیم. ما کسی را که میرفت با واحد فرهنگی مثلا همکاری میکرد یا شعار روی درب و دیوار زندان مینوشت تواب نمیگفتیم چون او جاسوسی نمیکرد. او میرفت اون شعار رو مینوشت روی درب و دیوار تا مثلا بهش ملاقات خصوصی میدادند یا میگذاشتند شب برود خانه اش بچه اش را ببیند. ولی ما به او نمیگفتیم تواب. ولی این ابتدای کار بود. اونها میآمدند میگفتند کار فرهنگی حاضری بکنی؟ این آقا میرفت کار فرهنگی میکرد. مثلا درس میداد. خوب حالا درس میدی؟ چون خیلی خوب درس میدی یک ملاقات حضوری با خانواده ات داشتی. بعد هیچ آسایشی توی زندان نبود آن یک ذره آسایش را به تو میدادند و از همانجا به تو میچسبید.
بله. یک دفعه دو دفعه سه دفعه این کار را میکردند. بعد مزه اش لای دندانت میرفت. مرحله بعد میگفتند حالا جاسوسی میکنی یا نمیکنی؟ اگر نمیکردی میبردنت زیر فشار. اگر میتوانستی آن فشار را در آن مرحله تحمل کنی و در بیایی دیگر باهات کاری نداشتند. ولی اکثر اوقات اگر توی دامشان افتاده بود آن فشار آخر را نمیتوانستی تحمل کنی. چون در این مدت کلی نقطه ضعف از تو گرفته بودند. ولی اگر بهشان نزدیک نمیشدی در امینت بودی. میگفتند کار فرهنگی؟ میگفتی نمیخوام. ملاقات حضوری؟ نمیخوام. مرخصی؟ نمیخوام. چون تو که چیزی به دست نمیآوردی. در طول مدتی که زندانی بودم 5 سال با یک نفر توی یک اتاق زندگی میکردم. و من 5 سال با این شخص حرف نمیزدم. برای اینکه او یک جاسوس بود. در آنجا مسئله مرگ و زندگی بود. من الان که به این وضع بعنوان یک آدم از خارج نگاه میکنم ممکنه بگم ما در اون موقع عجب کار غیر انسانی ای میکردیم که با این فرد حرف نمیزدیم. ولی وقتی به زندان با شرائط مشخص اون موقع نگاه میکنم خوب تو اون شرائط میبینم که حرف زدن با او جا نداشت. چون به منزله جاسوسی بود. بنابراین ما باید مرزبندی مون را با او حفظ میکردیم. برای اینکه با اینجور مرزبندی ها شما ثبات روانی خودتو حفظ میکردی. این مسئله جنگ با رژیم بود و حفظ مبارزه در زندان. در چنین شرایطی بود که وقتی منتظری آمد با این سابقه و جوی که به زندانها و به بچه ها حاکم شده بود یک سری توی دامش افتادند. اون سری افرادی که تو دامش افتادند تا یک اندازه ای هم باهاش پیش میرفتند و طرفدار این سیستم بودند. از یه جهت تقصیری هم برشان نبود. با توجه به فشار زیادی که در زندان بود، یکی آمده بود و میگفت آقا ما میخواهیم کار انجام بدهیم.
تجربه سیاسی خیلی بالایی هم نبود تا ما حرکات رژیم را تجزیه و تحلیل کنیم. حرکات رژیم آنقدر پیچیده و وحشتناک بود که شما این اجازه را به خودت نمیدادی که تجزیه و تحلیلش کنی. در همچین شرایطی منتظری آمد گفت این طرح، طرح آزادیه و سال 65 هم موفق شد خیلی ها رو آزاد کرد. خیلی سال 65 آزاد شدند. خیلی حکم های سنگین را شکستند و کم کردند. ولی آنهایی را که آزاد کردند یکسری شان از ایران فرار کردند و یکسری شان توی ایران ماندند که دائما تحت نظر بودند. و دائما زیر فشار بودند تا دری به تخته ای میخورد و کاری یا اتفاقی میافتاد و یا اعتراضی میشد تجمعی میشد، اول اینها را میگرفتند. وقایع سال 67 نشان داد که جلادان حتی اون بچه هایی را هم که آزاد کرده بودند گرفتند و اعدام کردند.
- این بچه هایی که میگویی در اصفهان حدود 200 نفر بودند و آزادشون کردند و دوباره سال 67 گرفتنشون، شما چطوری فهمیدید اینها را گرفته اند؟ آیا اینها را آوردند توی زندان؟ یا نه یک راست بردند به وزارت اطلاعات؟
اینها را گرفتند و بردند تو یه قسمتی از زندان اصفهان و در اونجا اعدامشون کردند. کار وزارت اطلاعات بود. اینها را ما بعدا فهمیدیم. وقتی که ملاقات ها آزاد شد و ما دوباره با خانواده ها تماس گرفتیم مثلا اونها از ما میپرسیدند که مادر فلانی که فلان سال آزاد شد دوباره آمده اینجا. مگه فلانی دوباره اینجاست؟ ضمنا یکسری از بچه هایی رو هم که اعدام کردند تا بعد از این که ملاقات ها آزاد شد و حتی تا زمانی که ما را در بهمن 67 ول کردند هنوز به خانواده هاشون نگفتند که بچه تان را اعدام کرده ایم. مثلا ما رفیقی داشتیم به اسم عظیم که در سال 65 آزاد شد. کلا 2 سال زندانی داشت ولی 5 سال کشید. و در سال 65 آزاد شد. مال دهات اطراف اصفهان بود. وقتی که ازادش کردند یه مادر پیر داشت رفت پهلوی مادرش. سال 67 موقعی که دستگیریها شروع شد نامه نوشته بودند بهش که بره سپاه زرین شهر. ما بعدا وقتی که با مادرش تماس گرفتیم فهمیدم رفته بود درب سپاه و گرفته بودنش.
بله! بعد هم کشتنش. پسر برادر امام جمعه اصفهان سید فخر الدین طاهری را نیز همین طور دستگیر کردند. بله و بعد هم کشتند.
او پیشتر 5 سال در زندان بود. در مورد اون 200 تایی هم که در اصفهان جمع کرده بودند و اعدام کردند واقعا اینها هیچ کاره بودند. یعنی حتی صرف معیارهایی هم که رژیم داشت شامل اونها نمیشد. و این نشان میدهد که اونها میخواستند تا اونجایی که امکان داره تا اونجایی که جا داره فعالین سیاسی و یا زندانیان سیاسی رو بکشند.
در واقع اینها نمیخواستند هیچ فعالی که یک مقداری دارای تجربه است و سیستم های امنیتی اینها را میشناسد و این جنایات رو با گوشت و پوستش لمس کرده زنده بماند. اخباری که ما از زندانهای گوهردشت و اوین و … شنیده ایم با وقایعی که در اصفهان اتفاق افتاد و میگویی خیلی تفاوت داره. چون در اصفهان زندانیها را تیرباران میکردند و بعد هم میبردند جایی به اسم مثلا باغ رضوان خاکشان میکردند. بعد هم ظاهرا بقیه را دیگه زیاد اذیت نمیکردند. در حالیکه در اوین و گوهردشت آن کسانی هم که نکشته اند را شدیدا کتک میزده اند که مسلمان شوند.
آخه زندانهای تهران مثل اوین و گوهر دشت و اینها، در واقع با آن مقایسه ای که با توجه به تجربه خودم توی اوین و از سال 60 به بعد اصفهان میکنم در مقایسه با بقیه زندان های دیگر مثل یک سیاره خاص خودشان بودند. توی اصفهان اون بچه هایی رو که جدا کردند و بردند و اعدام کردند با کمال بی رحمی و شقاوت هر بلایی بسرشان آوردند. اما باقیمانده یی که میخواستند ول کنند فقط جنگ اعصاب روانی بود که شدید بود. ولی آنطور که بعدا با بچه هایی که اوین بوده اند صحبت کردم در اوین نمیگذاشتند شما ثبات پیدا کنی. یکمرتبه از بند در میآوردند و بند شما را عوض میکردند یا از بند درتان میآوردند و میبردند بقول خودشان زیر هشت. اینقدر میزدند و میپرسیدند که مسلمان هستی؟ نیستی؟ نماز میخوانی نمیخوانی؟ یعنی اونهایی هم که از سال 67 زنده ماندند و نرفتند زیر تیغ اعدام دائما شکنجه فیزیکی شدند یعنی دائم اینها را میزدند. توی اصفهان این کار را نکردند ولی توی اوین دائما میزدند. توی اوین از بند در میآوردند و میبردند و به قصد کشت میزدند. دو تا از بچه هایی که توی اوین بودند و یکی دیگر هم که در گوهردشت بود الان سوئدند. آنها برای من اینطور تعریف میکردند. قبلا زندان اصفهان بوده اند و بعد فرستاده بودنشان اوین. دوتاشان را در جریان مسائل سال 64 فرستاده بودند اوین و دیگری را هم سال 63 فرستاده بودند. آنها این چیزها رو برای من تعریف میکردند. مثلا اون دوستمان که گوهردشت بود گفت توی گوهردشت یکسری را با گاز کشته بودند چون گوهردشت زندان جدید بود و تمام سیستمهای تهویه هوا سیستمهای جدید بود. یکسری را از زندان اوین برده بودند به قزل حصار که به اصطلاح درش را بسته بودند و دیوار رویشان خراب کرده بودند. یعنی یکسری را زنده به گور کرده بودند. توی خود سلولهای اوین یک اکیپ را دار زده بودند. خود این رفیق مان را که در اوین بود و 4 نفر دیگر را آورده بودند بسته بودند به میله توی اوین، اعدام مصنوعی کرده بودند.
- یعنی با این توصیف شرایط زندانهایی مثل اصفهان و یا شهرستانها با اوین و زندانهای دیگر تهران دیگر قابل مقایسه نبوده؟
اصلا قابل مقایسه نیست.
- این در خود زندان هم بود که بچه ها بدانند مثلا آنجاها خیلی وحشتناکتره؟
این تجربه ی خود من بود که من وقتی از اوین برگشتم برای مدت 20 روز تا یکماه صبح ها فکر میکردم که هنوز توی زندان اوین هستم. بودن اوین مثل حالت مرگ بود. اگر به کسی میگفتند آقا میبریمت اوین ممکن بود خیلی از کارهایی که زیر شکنجه وحشتناک انجام نمیده، انجام بده. اوین جایی بود که واقعا وقتی که شما حتی با ماشین از دورش هم رد میشدی وحشت میگرفتت. من وقتی که آزاد شدم یکبار رفتم طرف زندان اوین. اصلا همیشه دلم میخواست آنطرف زندان را ببینم. با ماشین رفتیم و تا آنجا که میتوانستیم نزدیک شویم شدیم. با این که میدانستم رفتن از این راه معمولی امن و امان است تمام بدنم میلرزید. دیده بودم مردم میروند بالای تپه های اوین از یک جایی که نگاه کنی دیوارهای اوین و یا حصار دورش پیداست. من وقتی که ایستادم آنجا تا حدود 40 دقیقه 45 دقیقه اصلا از عالم و زمین و هوا پرت بودم. یادم آمد که وقتی پایم را سال 60 گذاشتم توی اوین، اولین چیزی که توی ذهنم ماند، لقدی بود که خورد به صورتم. بدون هیچگونه سئوالی، صبح ساعت 8 بود.
- راستی چطوری منتقل شدی به اوین؟
بعد از این اکثریتی ها مرا در اصفهان شناسایی کردند، مرا فرستادند به تهران برای اینکه ببینند کسی در آنجا مرا میشناسد یا نه. این طرح بازجوهای اصفهان بود. از زندان اصفهان که مرا میخواستند ببرند اوین، یک پاترول آمد که آن را میدیدم. چون چشم مرا باز کردند که بروم پشت ماشینی که از پارکینگ آمد بیرون. دوتا پسر جوان شیک پوش و با صورت سه تیغه تراشیده آمدند مرا گذاشتند پشت پاترول و دستم را به بغل بدنه پاترول دستبند کردند. من عقب پاترول بودم شیشه ها سیاه و هیچی معلوم نبود. 10 صبح حرکت کردیم، 1:30 بعد از ظهر تهران بودیم. ماشین بدون توقف راه را پیمود و من را بردند زندان. تا رسیدیم توی تهران چشم مرا بستند. مرا بردند وارد اوین کردند. دم درب بدون اینکه بپرسند کی هستی؟ چیکاره هستی یک لگد آمد توی صورتم. عین جمله اش این بود: این تخم سگ کیه؟ من فکر میکردم که دارد از من میپرسد اسمت چیه؟ گفتم اسمم اینه، چنان با لگد زد توی سینه ام که من چند لحظه فکر میکردم نفسم دیگر بالا نمیآد. توی راه که من را میبردند فهمیدم که از توی کریدور داشتم رد میشدم. از زیر چشمبند نگاه میکردم میدیدم روی زمین پر از آدم است. از بغل هر کی که رد میشدیم پاسدارها یک لگد یا مشتی به من میزدند، اصلا کار نداشتن که تو چه کاره بودی، یکهو میزدن توی گوش آدم. مرا بردند توی سلول. هیچکس فامیلی کسی را نمیپرسید. وقتی رفتم توی سلول، دیدم اصلا نه جای ایستادن است نه جای نشستن. در سلول که ایستاده بودم پاسداره گفت چشم بندت را بردار. وقتی چشمبند را برداشتم دیدم با لقد زد توی کمرم، من با سر رفتم توی کله یکی دیگر که جلویم بود. او به من گفت امروز نوبت من بود که اینجا بایستم. من نفهمیدم که منظورش چه بود. ولی چهار روز بعد به من گفتند نوبت توست دم درب بایستی. چون درب را که باز میکردند با لقد میزدند توی درب و در سلول به سر آن فردی میخورد که دم در بود.
- می زدند که جایی باز کنند؟
نه درب را میزدند توی سرت. جوری شده بود که این درب باید توی سر همه میخورد.
نوبتی بود. درب را باز میکردند یک دانه نان بربری معمولی میدادند اندازه شصت سانتیمتر که این نان روزمان بود. یک تکه اش مال صبح بود یک تکه مال ظهر و یک تکه مال شب بود. یک تکه کره کوچک هم میدادند با 4 تا خرما. 4 تا خرما با یک دانه از آن کره ها مال صبح بود 4 تا مال ظهر بود 4 تا هم مال شب. اگر یه شب سوپ میدادند دهن ها میسوخت. چون هیچ چیز نبود که باهاش بخوری، قاشق و اینها خبری نبود. توی کاسه میدادند و داغ. یا باید میخوردی یا میآمدند میبردند. دستشویی سه بار میبردند. اگر خودت را خیس هم میکردی بیشتر از سه بار نمیبردندت دستشویی. صبح، ظهر، شب بقول خودشان برای نماز. یک چیزی حدود یک دقیقه و نیم وقت داشتی توی دستشویی باشی. پیشانی همه بالا آمده بود چون با لگد میتوی درب فلزی دستشویی که به سر زندانیان میخورد. توی دستشویی هم اگر چشم بندت را برداشته بودی آنقدر تو را میزدند که بالا بیاوری و تمام لباسهایت کثیف شود. همه باید با چشمبند مینشستند.
یک اکیپ حدود 3000 نفر اوین را اداره میکردند. گروه واحد ضربت اطلاعات. اسمشان از سال 60 این بود. اینها اوین را میچرخاندند. بازجوی بازپرسی اینها بودند. بی ریشه ترین، وحشی ترین، و غیر انسانی ترین موجوداتی که شما میتوانید توی مملکت پیدا کنید اینها بودند. به هیچ چیزی پایبند نیستند تنها چیزی که قبول ندارند سیستم انسانی است. همه کاری میکنند، از تجاوز، اعدام، دست قطع کردن، پا قطع کردن، شلاق، شکنجه هر جنایتی که شما فکرش را بکنی اینها میکنند. قدرتشان از هر نیروی انتظامی بالاتره. شما را میبرند بیرون برای بازجویی، از درب سلول که پایت را میگذاشتی بیرون میزدندت. اصلا هم کار نداشتند که کجایت میخورد، هیچ کاری نداشتند، فقط میزدند تا پشت در. در اتاق بازجویی هم که میزدند و دائم سئوال میکردند و دوباره میزدند. مرا برده بودند اوین که ببینند کسی توی اوین مرا میشناسد یا نه، بخاطر اینکه فلاحتی یعنی همان فرد اکثریتی به بازجوهای اصفهان گفته بود که من رابط تهرانم. من در تهران زندگی نمیکردم. دبیرستان من در اصفهان بود. تهران هیچکس مرا نمیشناخت. من مطمئن بودم کسی مرا شناسایی نمیکند. مرا به تهران که بردند در بازجویی اینطوری بود که بردند توی اتاق و بقصد کشت زدند و میپرسیدند که تو توی تهران کی را میشناسی؟ میگفتم بخدا به پیر به پیغمبر من هیچ کس را نمیشناسم. بعد مرا مینشاندند توی اتاق و آدم میآوردند. دسته دسته میآوردند توی اتاق که تو اینها را میشناسی؟ نه نمیشناسم. من 12 روز اوین بودم دست کم چیزی حدود 160 نفر آدم را آوردند و نشان دادند. بعد مرا پس فرستادند اصفهان. من واقعا شانس آوردم که مرا فرستادند اصفهان. به احتمال زیاد از اصفهان دوباره مرا خواسته بودند والا اگر من در تهران باقی مانده بودم صد در صد اعدام بودم. به سال 61 هم نمیکشید. اوین واقعا شرایط فوق العاده وحشتناکی داشت. من همیشه با بچه ها که صحبت میکنیم میگویم خانم هایی که در ایران زندانی بودند واقعا اسطوره های مقاومت بودند. چون شرایط وحشتناکی که برای مردها توی زندان شما این را برای زنان ضربدر صدش بکنید.
برای این که رژیم نه تنها اونها را بعنوان شهروند درجه دو حساب میکرد و آنها را بعنوان کسانی حساب میکرد که هیچ حق و حقوقی ندارند بلکه مدعی بود که چرا اینها که هیچ حق و حقوق ندارند علیه اش ایستاده اند! و مبارزه کرده اند! بدون اغراق بگویم حماسه هایی که اینها در زندان آفریدند تاریخ نمونه اش را ندارد. ما در اصفهان کسی را داشتیم به اسم سهیلا مصدقیان فر. 48 ساعت این دختر 17 ساله را بطور مستمر کابل زدند تا جان داد. زیر شکنجه جان باخت.
از بچه های مجاهدین بود. این که من میگم 48 ساعت، خود بازجوها میگفتند. مثال دیگر خود نامزد من بود.
مینا سهیلی زاده، او را اعدام کردند. خواهرش را هم اعدام کردند. پدر و مادرش را هم در تهران اعدام کردند، برادرش را هم در تهران اعدام کردند.
از آن خانواده تنها یک دختر بچه 4 ساله باقی ماند. مینا موقعی که اعدامش کردند، بطوریکه خانمی که با او هم اتاقی بود بعدها به من گفت یک جای سالم توی بدنش نبود. یکی از دوستان دیگرم که خانمی است که الان در ایران هستند 10 سال اوین بود، یعنی از سال 60 تا 70، با اینها یک کلام حرف مودبانه نمیزدند. و همیشه تحقیرآمیز حرف میزدند.
پاسداران زن صد پله بتر از پاسداران مرد بودند. حتی بعضی موقع ها پاسدارهای زن در رفتارشان به مراتب وحشی تر از مردها بودند. حتی نسبت به ما مردها. البته نباید با ما حرف میزدند.
- مگر در زندان پاسدارهای زن را هم میتوانستید ببینید؟
در روزهای ملاقات من یعنی در روزهای پنجشنبه، بند زنان هم ملاقات داشت. من به دلیل آنکه خانواده ام از تهران برای دیدن من میآمدند، در روزهای پنجشنبه ملاقات داشتم. چون که آنها نمیتوانستند تا در روزهای شنبه به ملاقات من بیایند. بالاخره بعد از مدتها اینور و آنور رفتن و تلاش کردن گذاشتند تا خانواده ام در روزهای پنجشنبه مرا ببینند. اوقات ملاقات من با بند زنان تقریبا همزمان بود. بارها شده بود که پاسداران زن مرا زدند. اینها طبق سیستم اسلامی خودشان حتی حق نداشتند با من حرف بزنند اما هل میدادند فحش میدادند فوق العاده وحشی بودند.
پاسداری بود در زندان اصفهان بنام جانثاری. او مسئول بند زنان بود. از این فرد رذل تر در زندان اصفهان وجود نداشت. از نظر اخلاقی شما از این مرد کثیف تر پیدا نمیکردی. با یک تواب ازدواج کرد. آن خانم تواب مسئول دوم بند زنان زندان شد.
حال شما ببینید این دو تا چه جنایت هایی که نکردند. شما تواب (جاسوس) باشی، با پاسدار هم ازدواج بکنی، بعد مسئول دوم بند هم بشوی. خون همه را کرده بودند توی شیشه.
به حد خیلی بالایی توی زندان تجاوز صورت میگرفت. بخصوص توی اوین جوری بود که دخترها هیچ چاره ای نداشتند. دو تا از رفقایم که تهران بودند در اوین، من وقتی آزاد شدم دیدمشان و باهاشان صحبت کردم. چون آدم وقتی خاطرات بقیه را توی زندان میخواند مثل اینست که شما یک متن را میخوانید. ولی این حی و حاضر دارد با شما صحبت میکند. به گفته یکی شان که خوشبختانه الان خارج از کشور در فرانسه است، میگفت به یک مرحله ای رسیده بودیم که میبایستی قبول میکردیم. نمیتوانستیم قبول نکنیم. باید تن میدادیم. برای ما تجاوز بود. حالا یکسریشان صیغه میخواندند. ولی در عمل تجاوز بود. حالا با صیغه یا بی صیغه. توی بازجویی ها که تجاوز وحشتناک تر بود. اصلا زندان اصفهان در باغ کاشفی یا کمیته صحرایی یک جایی بود که مرتب به دخترها تجاوز میشد. سال 60 آنها که بهشان تجاوز میشد را زنده نگه نمیداشتند، میکشتند. تا سال 63 هم در زندان اصفهان اگر کسی بهش تجاوز میشد نمیگذاشتند زنده بماند. بعد از سال 63 خط عوض شد. در سیستم بعد از سال 63، اینها دیدند اگر کسی که بهش تجاوز شده زنده بماند و بگوید که به او تجاوز شده، این کار در دیگران بیشتر ترس و وحشت ایجاد میکند نسبت به کسی که کشته شده.
عملا در زندان اصفهان دو مورد بود که سال 65 توی خود زندان دستگرد به دو دختر تجاوز شد که پاسبانها در بهداری بر روی مسئله با پاسدارها درگیر شدند و یکی از پاسبانها راجع به این مسئله شروع کرد به صحبت کردن.
چون بهداری زندان اصفهان را دو قسمت کرده بودند و یک قسمت مال دادگاه انقلاب بود برای بندهای انقلاب و یکی هم مال عادی ها بود. دو تا اتاق بزرگ بود مال زنان آن هم تقسیم کرده بودند. در انتهای کریدور بهداری زندان اصفهان دو تا اتاق وجود داشت که مثل حالت انباری بود. این دو تا اتاق یک مدتی مال خود سپاه بود. دندانپزشک مخصوص خود پاسدارهای که میآمد میرفت آنجا.
بعد سر یک درگیری که آن اوایل با پاسبانها داشتند، این قضیه رو شد. خیلی درگیر میشدند. برای اینکه اینها میخواستند زندان را اداره کنند، پاسبانها هم زیر بار نمیرفتند و درگیر میشدند. اون اتاق ها را پاسدارها برداشته بودند و توی اون اتاقها به دخترها تجاوز میکردند. بعد از افشاگری پاسبان مزبور، او را ظرف 48 ساعت به جرم مواد مخدر محاکمه اش کردند، گفتند مواد مخدر وارد زندان میکند. دو تا هم اعتراف کردند که این سالهاست مواد مخدر وارد زندان میکند. بعد هم کشتندش، ظرف چیزی حدود 48 تا 72 ساعت. زنان در زندان واقعا فشار وحشتناکی روشان بود.
- تعداد زندانیان سیاسی زن در اصفهان چقدر بود؟
سال 60 در یک مرحله ای تا 560 نفر رفت. سال 61 تا حدود 600 تا 700 تا شد. ولی توی زندان اصفهان زنها را راحت تر از مردها آزاد کردند. مثلا تا سال 65 نصف بیشتر کسانی که آزاد شدند زنان بودند، ولی در اصفهان نسبت زندانیان زن نسبت به زندانیان مرد همیشه خیلی کمتر بود.
- مثلا در سال 67 تعدادشان چقدر بود؟
سال 67 سی و پنج نفر زندانی زن داشتیم. فکر میکنم حدودا این تعداد بودند.
18 نفر ماندند
- در فاصله ای که اعدام های دست جمعی تقریبا تمام شد، یعنی حدودا در شهریور و مهر تا بهمن ماه که آزاد شدید، در این فاصله وضع زندان چطور بود؟ فشار زیادتر شد یا کمتر؟
در این فاصله بخصوص وقتی ملاقاتها آزاد شد یک جو متناقض وحشتناکی زندان را فرا گرفته بود. یه اکیپ از پاسدارها حالت آدم های جنون گرفته ای را داشتند، مثل افسرهای آشویتس بودند که عذاب وجدان خیلی وحشتناکی گرفته بودند. اینها آدمهایی بودند که دستشان تا مرفق به خون آغشته بود.
در آبان و آذر 67 بعضی شان بودند که 7 سال زندانبان زندان اصفهان بودند. تمام کشتارها دست اینها بود.
مزدوری بود به نام کاظمی که توی تمام جوخه های اعدام اصفهان حضور داشت. اصلا افتخارش این بود، خودش میگفت. میآمد به بچه هایی که برادرشان اعدام شده بود میگفت من تیر خلاص زدم به برادرت. این عذاب وجدان گرفته بود. اطلاعات هم سیستمش را تغییر داده بود، جو طوری بود که غیر مستقیم اطمینان زنده ماندن را به تو میدادند. ولی در عین حال با رفتار و اشاراتشان نشان میدادند که نه، خیلی هم از این فکرها نکنید.
رژیم به این ترتیب جو وحشت و اختناق را آن سال نگه داشت. خود من در 26 بهمن سال ۶۷ آزاد شدم. در اصفهان برای اولین بار در 23 بهمن 67 اینها آمدند ما را بردند برای بازدید نمایشگاه وزارت اطلاعات توی هتل شاه عباس اصفهان. در آنجا چو انداخته بودند توی خانواده ها که میخواهند عفو بدهند. در تهران قبل از دهه فجر شروع کرده بودند به عفو دادن، و اعلام کردند و توی تلویزیون هم نشان دادند که یکسری را برده اند نمایشگاه وزارت اطلاعات. حالا نمایشگاه وزارت اطلاعات چی بود، سلاحهایی که از بچه های مجاهدین یا از بچه های دیگر گرفته بودند، به اضافه تکه هایی از فیلم مصاحبه های زندان توی ویدئو و عکس “شهدای” وزارت اطلاعات. گفتند عین همین به اصطلاح نمایشگاه را در تهران هم نشان داده اند. وقتی که ما برگشتیم اسمها را خواندند گفتند این اسامی برایشان عفو آمده و روز 26 آزاد میشوند. آن اکیپی که با هم توی زندان بودیم غیر از دو نفر بقیه همه اسمهایشان آمد. اون دو نفر هم بعد آمدند گفتند پرونده هاشان دیر رسیده از وزارت اطلاعات و آماده نیست و آنها را یک هفته بعد آزاد کردند.
- یعنی همه زندانی های دوره سال 67 یا کشته شدند یا آزاد شدند کسی را نگه نداشتند؟
توی اصفهان نه.
- یعنی یا کشته شدند یا آزاد شدند؟
بله من خودم به اضافه 15 نفر دیگر از کسانی بودیم که هفت سال و نیم توی زندان اصفهان بودیم. اون بچه های دیگری که آزاد کردند همه از بچه هایی بودند که بعدا گرفته بودند. یعنی ما 15 نفر بودیم که هفت سال و نیم زندان اصفهان بودیم.
- از این 90 نفری که آزاد شدند؟
بله من خودم به اضافه 15 نفر دیگر از کسانی بودیم که هفت سال و نیم توی زندان اصفهان بودیم. اون بچه های دیگری که آزاد کردند همه از بچه هایی بودند که بعدا گرفته بودند. یعنی ما 15 نفر بودیم که هفت سال و نیم زندان اصفهان بودیم.
از این 90 نفری که آزاد شدند، بقیه همه از بچه هایی بودند که مثلا 63 گرفته بودند یا 64 گرفته بودند یا …
- این 90 نفری که آزاد شدند موقعیتشان چگونه بود؟ چکار کرده بودند که آزاد شدند؟
من خودم یکی از آنهایی بودم که آزاد شدم. من هیچ کار عجیب و غریب و یا کاری که توی اون هفت سال و نیم نباید میکردم نکردم که آزاد شدم. در واقع هیچ کدام از اون 90 نفر که بچه هایی بودند که با من بودند هیچ کار خاصی نکردند. یعنی ما که آزاد شدیم نه بهایی برای آزادی مان دادیم نه کاری کردیم که بخواهند آزادمان کنند.
ما در واقع سوپاپ اطمینان این فشار وحشتناک بودیم. چون بعد از اعدامها درگیری عجیبی بین جناحهای رژیم بود و همه میگفتند که راه حل آزاد کردن این فشار این است که یکسری زندانی سیاسی را آزاد کنیم که جو را آرام کنیم. به نظر من، ما به این خاطر آزاد شدیم. اگر فشارهای سیاسی بین المللی و فشارهای داخل ایران نبود ما را ول نمیکردند. فشار سیاسی بین المللی، فعالیتهای افشاگرانه خارج کشور و جوی که در ایران حاکم بود. همیشه این سئوال برای آدمهای بیرون هست که این همه را اعدام کردند پس این بقیه چی شدن؟
توی اصفهان اون فیلتری که اینها گذاشته بودند، این اکیپ از آن فیلتر در آمدند. اما این اکیپی که از آن فیلتر در آمدند هیچ نقشی برای در آمدن از آن فیلتر نداشتند. یعنی اگر شرایطی که برای بچه های مجاهدین گذاشتند برای این 90 تای بچه های بقیه هم میگذاشتند اینها هم قبول نمیکردند. خود من را بردند زیر سئوال، بعد از اینکه اعدامها تمام شده بود و ما میدانستیم که اعدامها متوقف شده، مرا بردند بالا، اطلاعات سپاه گفت 5 تا شرط هست قبول میکنی؟
گفتم من اگر میخواستم هر کدام از این 5 تا شرط را قبول کنم که هفت سال و نیم زندان نبودم. این شرطها از نظر من از نظر انسانی درست نیست و من قبول نمیکنم مرا توی سلول انفرادی. همان سلولی که بچه ها توش بودند (چون درب و دیوار سلول را همه نوشته بودند.)
شب مرا آنجا نگه داشتند و فردا صبح آوردند به بند. ولی شب قبلش که مرا آنجا نگه داشته بودند تمام وسایل مرا از بند آورده بودند. همین بلا را سر چند نفر دیگر هم آوردند. همان لحظه ای که مرا به بند برگرداندند قبل از اینکه وارد بند شوم 5 تا دیگر از بچه ها را هم بردند. اون 5 تا هم همین برایشان پیش آمده بود. خط اطلاعات اصفهان و آن اکیپ که آمدند به زندان اصفهان و آن دادگاههای صحرایی را اجرا کردند توی اصفهان این بود که آنهایی را که فیلتر گذاشته و جدا کرده بودند، وزارت اطلاعات فقط مجاهدین را اعدام کرد.
- یعنی بیشتر مجاهدین بودند که اعدام شدند؟
در اصفهان دقیقا اکثرشان مجاهد بودند. در اعدامهای 67 از مردهای اصفهان دو نفر بیشتر از بچه های چپی نبودند. از میان زنان هم 5 تا 6 تا چپی اعدام کردند.
در اصفهان 2 نفر از بچه های مرد اعدامی، چپی بودند یکی قادر جرار بود یکی هم اسفندیار قاسمی. این بچه ها از بچه ای خط دوی اکثریت بودند که حکم نداشتند اینها زیر حکم بودند. اصفهان اون فیلتری که گذاشتند فقط مقصودشان بچه های مجاهدین بود ولی در اوین اینطور نبود. اوین هر کسی به پست شان میخورد میکشتند. در رابطه با این که من در زندان اصفهان زنده ماندم یا دیگر بچه های چپی توی اصفهان زنده ماندند، من دلیل خاصی نمیبینم.
- در خاطراتی که زندانیان بازمانده از کشتار سال 67 نوشته اند و یا کسانی که توی زندان بودند میگویند که قبل از کشتارها تقسیم بندی هایی درست کرده بودند: کسانی که سر موضع هستند و کسانی که سر موضع نیستند. بعد هم شروع کردند به جدا کردن این دو دسته در زندان، این کار در اصفهان هم شد؟
این کار در اصفهان مدتها قبل شد. یعنی زمانی که بند 5 یعنی بند مغضوبین در اصفهان درست شد. سال 65 زندان جدید که درست شد یک بند داشت. من در بند 5 بودم تا زمانی که برگشتم از مرخصی. گفتم من میخواهم برم بند کار. برای اینکه یک جوری میبایست از این بند 5 در میرفتم. من هم گفتم میخوام برم بند کار. اون موقع هنوز حمله مجاهدین اتفاق نیفتاده بود و اونها موافقت کردند که من بروم بند کار. منتهی میگفتند اگر شما بخواهی بروی بند کار باید بروی بند یک. یک مدتی آنجا باشی بعد بروی بند کار. درست این مسئله تلاقی پیدا کرد با زمانی که مجاهدین حمله کردند و تمام سیستم زندان خورد بهم. بند 5 مغضوبین که در اصفهان بهش میگفتند بند مغضوبین و تهران میگفتند بند سر موضع، اینجوری بود.
- پس در زندان اصفهان، در آن لحظه، این قضیه نبود؟
نه من اگر توی بند 5 بودم قاطی اون بچه ها بودم. من که از بند 5 در اومدم از توی آن که اکیپی که آنها جدا کرده بودند در آمدم بیرون.
- یعنی اون 90 نفری که در زندان اصفهان اعدام شدند اکثرا مال بند مغضوبین بودند؟
45 تاشان مال بند مغضوبین بودند چون بند مغضوبین 60 تا بودند. 15 تاشان قبول کردند و زنده ماندند. 45 تا از بچه هایی که اعدام کردند مال بند مغضوبین بودند. تهران دسته بندیها خیلی متفاوت بود تهران تعداد زیاد بود مرزبندی ها خیلی مشخص بود یعنی شما بقول خودشان یا سر موضعی بودی یا سر موضعی نبودی اونهایی که سر موضع بودند همه اعدام شدند.
- توی این فتوایی که خمینی برای کشتار سال 67 داده، یک هیئت سه نفره تعیین کرده؟
درسته! نیری و اسحاقی و اشراقی.
- در اصفهان نمایندگان این هیئت چه کسانی بودند؟
هیئتی که اصفهان آمد هیچکس اسمشان را نمیدانست. 5 نفر آمدند. آن چیزی که ما میدانیم 3 نفر آخوند بودند و 2 نفر غیر آخوند و این 5 نفر اون دادگاهها را تشکیل دادند. اون اکیپی که خمینی فتوی داد یکی شان خود اردبیلی بود که جزو اون گروه بود و رئیس قوه قضاییه بود. او تقاضای اعلام فتوی کرد. خودش آمد توی تلویزیون و توی آبان 67 رسما اعلام کرد و گفت توی زندان اوین اعتصاب غذا کردند شورش کردند زندان را آتش زدند و قصد کشتن پاسداران ما را داشتند و من شخصا در مورد این حرکت ضد انقلاب از امام فتوی گرفتم. گروهی که فرستادند شهرستانها از همان نمایندگان گروه خودشان بود. کسانی که تویش بودند نماینده وزارت اطلاعات بود، نماینده دادگاه انقلاب بود، نماینده سازمان زندان های کشور بود، در واقع اینها بودند.
- این هیئت تمام زندانی ها رو توی اصفهان دید؟ با همه صحبت کرد؟
نه! این هیئت که برای سال 67 آمد، فقط با بچه هایی که فیلتر شده بودند که اعدام شوند حرف زد به اضافه چند نفر دیگر که در واقع جنبه ترساندن داشت، ولی با همه زندانی ها، نه! با همه زندانی ها صحبت نکردند. شما این هیئت را نمیدید. خود مرا که بردند با اینها حرف بزنم چشم بند زده بودند و بعد وارد اتاقم کرده بودند.
سه نفری را که دیدم سه تا آخوند بودند. هیچ کس اینها را چشم باز ندیده حتی بچه هایی هم که برده بودند برای محاکمه صحرایی چشم بسته برده بودند. این اکیپی که برای اعدام آمده بودند حداقل توی اصفهان من میدانم هیچکس اینها را به چشم ندید.
- سئوالاتی که از بچه ها میکردند چی بود؟
سئوالاتی که از من میکردند پرسید چند ساله زندانی؟ موضع ات را قبول داری یا نداری؟ گروه ات را قبول داری یا نداری؟ حاضری بیای نماز جمعه؟ حاضری جاسوسی شان را بکنی؟ تواب بشی و در جوخه اعدام شرکت کنی؟
آن چیزی که ما بعدا دستگریمان شد این بود که دادگاهها فوق العاده سریع انجام میشد یعنی حالت آره یا نه بود. قبول داری یا نداری، دادگاه خود من 10 دقیقه بیشتر طول نکشید.
- آنقدر تعداد زیاد بوده که وقت نداشتند؟
آمده بودند که درو کنند. توی اصفهان همان موقع که اسم میخواندند و میبردند آمدند توی بند یک اسامی را خواندند. این این این و بعد هم اسبابشان را جمع کردند و بردند. اینطوری بود.
- اینطور که شما میگویید در اصفهان اکثر کسانی که اعدام شدند از وابستگان مجاهدین بودند، بجز 2 نفر؟
دو نفر از مردها، اما در بند زنان 5 نفر از بچه های چپی بودند و بقیه همه مجاهد بودند. از بند مردها 2 تا چپی بیشتر نبود. آن اکیپی را که از بیرون گرفته بودند چپی توشان بودند، بیشتر هم بودند ولی از اکیپ زندان اکثر مجاهد بودند.
- جدا از اطلاعات زندان، آیا این هیئت ها مثلا در تصمیم گیریشان که چه کسی را بکشیم و چه کسی را نکشیم، معیار دیگری نداشتند؟ مثلا معیار اکثریت (اجماع نظر). چون منتظری یک بحثی دارد که شرط را بگذاریم بر اکثریت و توافق همگی، نه سلیقه؟
توی اصفهان آن شرایطی که برای زندانیان گذاشته بودند و اکثریت هم میگفتند نه، این کار را برای هیئت میکرد. اینطور نبود که این اکیپ برای کشتن هر فرد رأی بگیرند که کی موافق است کی مخالف. آن شرایطی که گذاشته بودند اگر قبول میکردی با تو کاری نداشتند اگر شرایط را قبول نمیکردی اعدام بودی. این اکیپ آمده بودند که اعدام کنند. اون شرایط را قبول نمیکردی اعدام بودی. این حرفها زرنگی منتظری است که اینجا دارند استفاده میکنند. این بحث اصلا نبود، توی اوین که این بحث اصلا نبوده. آن اکیپی که رفتند توی اوین و دستور کشتار میدادند در واقع اون اکیپ رفته بودند که بکشند، نرفته بودند بحث کنند. یه وقت هست که دنبال این هستند که ما کی را باید بکشیم، اصفهان که آمدند اصلا برخوردشان این شکلی بود مثلا وقتی مرا بردند من میدانستم اعدامها متوقف شده ولی تضمینی نبود اون موقع که مرا گذاشتند توی انفرادی گفتم تمام شد. اصلا همه اش ده دقیقه طول کشید. این را قبول داری؟ نه، این را قبول داری؟ نه، چرا این را قبول نداری؟ و بعد هم خب تمام شد.
- ولی بر مبنای صحبت های تو در اصفهان یک کسانی هم گفتند این کارها را نمیکنیم و نکشتنشان؟
درسته، این تجربه ی شخصی من است. یکسری واقعیت ها اتفاق افتاد و اینها یک شرایطی ارائه دادند. من این را میدانم که 15 نفر بودند که گفتند باشد. دوتاشان را اطمینان صد در صد بهشان دارم که گفتند ما پس از قبول شرایط هیچ کاری نکردیم. فقط قبول کردیم و عذاب وجدان هم داشت میکشتشان. این را هم خاطرنشان کنم که اینها دائما عصبانی بودند ولی اینها واقعیت بود. در اصفهان 15 نفر گفتند ما شرایط را قبول میکنیم و اعدامشان نکردند و ولشان کردند. در اوین احتمال دارد خیلی ها اون شرایط را قبول کرده باشند. توی اوین هم شرایط به همین شکل بود. حالا با یک تفاصیل دیگر، ولی اصل قضیه این بوده که شما این شرائط را قبول کنید. حالا من شخصا نمیدانم بعد از قبول شرائط چی شده. آن بچه هایی که توی اوین بودند و من باشان حرف زدم هم معتقد بودند بعضی ها توی اوین شرایط را قبول کردند ولی همین بچه ها کسانی که قبول کرده بودند را ندیدند. دوستان من گفتند که ما با کسانی که شرایط را قبول کرده بودند یا ما دیدیم حرف نزیدم تا ببینیم قبول کرده اند یا نه و یا کاری انجام داده اند یا نه. ولی من توی اصفهان آن 15 تا را به چشم خودم دیدم.
- مسئله این بود که اینها باید خرد شوند!
توی کل سیستم زندانهای ایران این بود که شما را میشکنند اگر ماندی که ماندی. اگر رفتی بیرون و دوباره یک کاری کردی اونوقت تو را میگیرند.
- در تهران تا جایی که من اطلاع دارم یک عده را بردند نماز جمعه یا تظاهرات که شعار میدادند علیه سازمانهای سیاسی، در اصفهان از این خبرها نبود؟
نه توی اصفهان تا جایی که من بودم یک دوره اوایل 60 میبردند نماز جمعه. میآمدند انتخاب میکردند. نمیپرسیدند که کی میخواهد بیاید کی نمیخواهد. از همان تواب های خودشان میبردند و یک قسمتی از نماز جمعه مینشاندنشان با حفاظ و نگهبان و بعد هم از بلندگو اعلام میکردند که جمعی از توابین زندان اصفهان آمده اند. بعضی وقتها هم یکی از توابین میرفت بالا، دو خط سه خط یک چیزی میخواند. ولی در جریان همین کار سه چهار نفر از نماز جمعه فرار کردند و آنها هم دیگه کسی را نبردند.
تظاهرات، نه! نمیبردند. برای تشییع جنازه شهدای جنگ هم یکسری از توابین را میبردند ولی خیلی معدود، مثلا 10 یا 15 نفر از توابان دو آتشه زندان بودند که اینها را میبردند.
- چند در صد از زندانیان اصفهان را میشه گفت که تواب بودند؟
اصفهان با تجربه من چیزی حدود 5 یا 6 هزار در این مدت آمدند و رفتند که اگر بخواهم به صورت درصدی بگویم یه موقعی توی بند 1 سال 60 تا 63 که خیلی فشار زیاد بود توی بند ما که بند مغضوبین بود، 3 تا تواب داشتیم. تواب شناخته شده که میدانستیم جاسوس اند. ولی بند 2 اگر میگفتند بروید آنجا ما حاضر بودیم بمیریم ولی نرویم، چون چیزی حدود 20 تا 30 تا تواب داشت. این تعداد در طی سال 61 تا 63 فرق کرد. بعدا شکل بندها نیز تغییر کرد. کلا من درصد توابان زندان اصفهان را چیزی حدود 10 تا 15 تا درصد میدیدم.
- آیا مجاهدین خط توبه را آوردند توی زندان اصفهان؟
با تجربه ای که من داشتم نه. توی اصفهان مجاهدین خط توبه نداشتند، ممکن است در تهران داشتند ولی در اصفهان نه. توی زندان اصفهان مقاوم ترین بچه تا حدودی نسبت به بچه های دیگر همین بچه های مجاهدین بودند.
حالا بخاطر این شرایط خاص شهر بود، به خاطر چه شرایطی بود، نمیدانم. ولی اون شرایط توبه را اصفهان نداشت.
- اصولا در زندان اصفهان تواب چه مفهومی را داشت؟ کسی که مثلا نماز میخواند تواب بود؟ یا کسی که جاسوسی میکرد؟
در زندان اصفهان یه اصل داشتیم، به کسی که جاسوسی نمیکرد، تواب نمیگفتیم. برای تواب در زندان اصفهان کسی بود که جاسوس باشد. به یکسری از بچه های که بریده بودند و یا بعضی از بچه ها که داخل کارهای تشکیلاتی زندان نمیشدند تواب نمیگفتیم.
- منظور از مسائل تشکیلاتی، مسائل داخل زندان است؟
نه تشکیلات به آن شکل. تشکیلات مطالعاتی و سیاسی نبود. ما حق همچون کارهایی را نداشتیم. اصلا نمیشد. اما سیستم روابط انسانی که توی زندان بود را تشکیلات خودمان میدانستیم. ما بچه هایی داشتیم که میرفتند با واحد فرهنگی کار میکردند، مثلا شعار مینوشتند روی درب و دیوار ولی جاسوس نبودند. ما اینها را از جمع طرد نمیکردیم. تهران فرق میکرد. ولی در اصفهان طرد نمیکردیم. ولی در همه کاری هم راهشان نمیدادیم. چون نمیدانستیم. تز ما این بود که اگر کسی ابتدا رفت با اینها و وارد کار شد، انتهایش جاسوسی بود. خیلی دل و جرأت و استحکام میخواست که تو به آن آخر نرسی. بهمین خاطر نمیگذاشتیم قاطی ما بشوند، ولی اون کسی که جاسوس بود ما بهش میگفتیم تواب.
- اصولا در زندان این کلمه تواب رایج بود؟
آره، تواب را خودشان راه انداختند. خود رژیم راه انداخت. از همان اوائل 60 راه انداخت و مبتکرش هم گروه لاجوردی بود. اونها این بساط رو راه انداختند. توی اصفهان هم مثل بقیه زندانها چون سیستم این مسئله را راه انداخته بود میآمدند میگفتند میخواهی تواب بشی؟ جاسوسی برای ما بکنی؟ با ما همکاری کنی؟ این کار و آن کار را برایت میکنیم. میگذاریم درس بخوانی و امتحان بدهی و اینها.
- برای چپی ها نماز خواندن چطوری بود؟
اصفهان به خاطر شرایط مذهبی که شهر داشت سال 60 نماز خواندن را اجبار نکردند. یعنی نگفتند اجبار است. ولی بخاطر شرایط وحشتناکی که بدلیل ترس از اعدام بود خیلی ها نماز خواندند. خودم هم نماز خواندم بخاطر ترس و وحشتی که از اعدام بود. ان سال 60 نمیشد شما بگی من نماز نمیخوانم. اگر نمیخواندی بلافاصله جدایت میکردند و رفته بودی توی خط اینکه اعدام شوی. ولی هیچوقت هم نیامدند توی زندان اصفهان بگویند نماز خواندن اجباریست. صبح صدای ضبط را بلند میکردند گوش فلک را کر میکرد. مجبورت میکردند که بیدار شوی. سال 60 من خود بخاطر ترس از اعدام تا زمانیکه حکم ابد را نگرفته بودم نماز میخواندم. حکم را که گرفتم دیگر نماز نخواندم. همیشه هم در همه جا زیر فشار بودم. جزو مغضوبین بودم و هر فشاری بود روی من هم بود ولی توی اوین اگر نماز نمیخواندی بندت را جدا میکردند. ولی توی اصفهان بخاطر دید مذهبی شدیدی که داشتند مجبورت نمیکردند و زورت نمیکردند که نماز بخوانی ولی شرایطی درست کردند در سال 60 که از ترس میخواندیم.
- یعنی زندانیان را مرعوب کرده بودند و آنها هم نماز میخواندند؟
بله ! ولی من خودم از بهمن سال 60 که حکم را گرفتم دیگر نماز نمیخواندم هر وقت هم میگفتند چرا نماز نمیخوانی نمیگفتم خدا را قبول ندارم اگر میگفتی خدا را قبول ندارم کشته بودندت، میآمدند به کنایه میگفتند یا مستقیم، میگفتم به نیت تو بخوانم؟ میگفت نه نه به نیت من نخوان. برای اینکه فوق العاده جو شهر مذهبی بود. ولی مثلا در شیراز اینطور نبود. در سال 60 تا 63 اگر نماز نمیخواندی دنبالت تی میکشیدند و اگر میدانستند کمونیستی و نماز نمیخوانی دست به چیزی میزدی، آن را آب میکشیدند. یا اگر قدم میزدی توی بند توابهای شیراز با تی و گونی دنبالت بودند که تی بکشند.
یکی از رفقا را که از زندان شیراز به اصفهان آوردند اینها را تعریف میکرد. در زندان عادل آباد اگر کسی نماز نمیخواند پشت سرش تی میکشیدند. یا اگه دست به چیزی میگذاشت آب میکشیدند. وقتی آمد زندان اصفهان باور نمیکرد که یه اکیپ از بچه ها نماز نمیخوانند. میگفت یعنی کار ندارند؟ گفتم نه کاری ندارند. ولی تمام این مدت بچه هایی که نماز نمیخواندند جزو بچه هایی بودند که هیچ امکاناتی بهشان نمیدادند. یعنی اینجوری بر علیه ات اقدام میکردند. ملاقات حضوری بود، بهت نمیدادند. همیشه اگر قرار بود یک جایی یک چیزی را کم بگذارند، اسمت اسم اول بود. اسم من برای مدت هفت سال و نیم برای هر کار فشار و وحشی بازی که بود اسم اول بود. تنها زمانی که آمدند اسم مرا برای کاری غیر از فشار و شکنجه خواندند، موقعی بود که میخواستند آزادم کنند. و تمامش به خاطر این بود که نماز نمیخواندم. یعنی یکی از دلایل عمده این فشارها نماز نخواندنم بود. نماز نمیخواندم.
- استدلالت چی بود وقتی نماز نمیخواندی؟
من استدلالم این بود که تا میگفتند چرا نماز نمیخوانی میگفتند خدا را قبول داری؟ میگفتم آری. میگفتند محمد را قبول داری؟ میگفتم آری. میگفتند پس چرا نماز نمیخوانی میگفتم ببین اگر دوست داری من به نیت تو نماز بخوانم؟
تعداد بچه های چپی که مستقیما برای نماز تحت فشار نبودند یک چیزی حدود بیست نفر بود. نماز نمیخواندیم. اون بقیه هم که نماز میخواندند یک در میان میخواندند. مثلا صبح ها نمیخواندند. صبح ها با اینکه همه را بیدار میکردند، همه بیدار میشدند، نمیتوانستی بخوابی، یک گردن کلفتی را آنجا گذاشته بودند که صدای اذان و سلام و صلواتش گوش فلک را کر میکرد. یه مدتی همه بچه های توی زندان اصفهان و منجمله بچه های چپی سال 60 اکثرا تا آنجا که من اطلاع دارم نماز میخواندند. چون سال 60 مرگ و زندگی بود. اگر نمیخواندی کشته بودندت. حتی یادم هست بچه هایی که بچه های قدیمی بودند، بچه های بالای تشکیلات بودند و بعدا دستگیر شدند اونها حتی به بقیه اصرار میکردند که بخوانید. چون شوخی نبود سال 60 میکشتند. خیلی راحت میکشتند. اصفهان شرایطش با تهران خیلی فرق میکرد. در اصفهان اگر مستقیما بهشان میگفتی که من سرموضعم اعدامت میکردند.
یا اوائل 61 اگر مسائل و شواهد کتبی یک جوری نشان میداد که عقایدت را قبول داری، رفته بودی. توی هیچ وهله ای نمیشد بگویی که خدا و پیغمبر را قبول نداری. یا کوچکترین حرکتی که نشان بدهد چپی هستی اگر میکردی، میکشتند. هیچ شوخی ای هم در کار نبود همه هم میدانستند.
یکی از رفقا بود بنام جعفر. داشت یک عکس نقاشی میکرد، عکس چه گوارا. سال 1364 بود، بهمن ماه. شبها پنهانی توی تختش عکس میکشید، عکس چه گوارا را میکشید. یه توابی دیده بودش، لوش داد، آمدند سراغش یک شب ساعت 1 از تخت کشیدندش پائین. نقاشی را از جایی که توی دیوار سوراخ کرده بود در آوردند. یک هفته انفرادی بود بعد از یکهفته بردنش دادگاه حکم اعدامش را صادر کردند. بعد عکس را بردند.
از بچه های رزمندگان بود.
در سال 60 در اصفهان اگر کوچکترین نشانه ای از چپی بودن تو میدیدند، میکشتند. تعارف اصلا نداشتند. بهمین خاطر حتی بچه های چپی که نماز نمیخواندیم اگر شرایط سخت میشد میخواندیم. من خواندم ولی وقتی سال 63 مرا بردند کمیته صحرایی خواندم. میدانستم آنجا جای شوخی نیست. میدانستم که اگر الان که توی انفرادی ام نماز نخوانم صد در صد مرا میکشند. اگه زیر ضربه بودی باید میخواندی. اگر زیر ضربه نبودی میشد یک جورهایی از زیر آن کار فرار کرد. اونها متوجه میشدند ولی عکس العمل نشان نمیدادند. چون اگر میخواستند آن کار را نکنند باید یک سری را دستجمعی اعدام میکردند. آنهم در زمانی که شرایطش برای اعدام مناسب نبود. آنوقت اصفهان هم یک جایی بود که همه هم را میشناختند. مثلا معاون اطلاعاتی زندان، توی دبیرستان هم کلاس من بود. من جد و آبادش را میشناختم. پاسداری که توی زندان دم درب میایستاد همسایه شما بود. مثل تهران نبود که کسی کسی را نشناسد. شهرستان بود و در اصفهان جون اداره زندانش یک جو مذهبی بود که سیستمش این بود که مثلا میگفتند لااکراه فی الدین.
ولی لااکراه فی الدین اگر میرفتی زیر بازجویی یا میرفتی دادستانی یا کمیته صحرایی، باغ کاشفی، یا انفرادی زندان شهربانی، اونجا دیگر لااکراه فی الدین معنی نداشت.
- باید حتما میگفتی من میخوانم؟
نه باید میخواندی. توی بند جمعی عکس العملی نشان نمیدادند ولی توی بند انفرادی پدر در میآوردند.
- سالهایی که در زندان بودی هم مقاومتها را دیدی و هم ضعف ها رو و این خیلی طبیعیه که در یک جنبش مردمی زندانها اینطور باشند. الان توی خارج از کشور یک عده با این استدلال که پوست و گوشت و … است و در نتیجه زیر شکنجه نمیشه مقاومت کرد، یکسری از اون ضعف ها رو توجیه میکنند. نظرت چیه؟ بالاخره چه فرقی هست بین آنها که در زندان مقاومت میکردند و اونهایی که تواب میشدند. آیا ما میتوانیم بگوئیم پوسته و گوشته و شلاقه و کاریش نمیشود کرد؟ در اونجا چه جوری به این مسئله نگاه میکردید؟
ما مرزبندی مان مشخص بود. زیر شکنجه اطلاعات دادن را هیچوقت علیه کسی استفاده نمیکردیم. برای اینکه میدیدیم شکنجه چقدر وحشیانه است و هیچ حد و مرزی نداشت. یعنی اینکه اگر شما فکر کنید یکی را 48 ساعت میزدند و بعد ولش میکردند اصلا اینطور نبود. یک موقع بود 52 ساعت یکی را میزدند.
چون وحشی گری رژیم بی حد و حصر است. شما یک وقتی با یک رژیمی طرف هستید که وحشی گری اش بالاخره یکسری چارچوبها دارد. در جمهوری اسلامی این وحشی گری بی چارچوب است. شما نمیتوانی تصور کنی که یک نفر را که زدی و داره خون از دماغ و گوش و صورتش میآید بعدا آب جوش بریزی روی پایش!
یا کسی مثل سیف الله سادات ساسانی که یک جای سالمی توی بدنش نبود. پشتش جای سیگار بود. خودش یادش بخیر میگفت دست به جا سیگاری نزن. پشتش را میگفت.
وحشی گیری هیچ حدی نداشت. اما وقتی که از زیر فشار شکنجه در میآمدیم، محک اصلی مقاومت اونجا بود. اون کسی که برای ملاقات حضوری، یا برای دو تا پیراهن بیشتر، یا یک جفت جوراب بیشتر، برای ده دقیقه ملاقات حضوری یا مثلا داشتن دو تا ملافه دو تا پتو یا اینکه ببرندش بندی که هواخوری اش 5 متر بزرگتره، حاضر بود بیاید بشیند اطلاعات بدهد، البته اطلاعاتی هم به آن صورت نبود، حاضر بود به پاسدارهای بگوید مثلا پریشب که توی اتاق نشسته بودیم حرف میزدیم به اخبار میخندیدیم! و یا ما با اون فرد مرزبندی داشتیم. الان هم با آن فرد مرزبندی داریم. من هیچ کس را محکوم نمیکنم که این مقاوم نبود و یا نتوانست زندانی بکشد. اما تا زمانی محکومش نمیکنم که زیر شکنجه بوده باشد. اون آسایش نبوده را که با هم تقسیم میکردیم، ما یک اصول انسانی داشتیم. ما از کسی نمیخواستیم قهرمان باشد. بلند شود شعار بدهد چون میمی دانستیم میکشندش. یک چیزی که زندان ایران ثابت کرد این بود که فعالان سیاسی داخل زندان یک دوره ای در سال 60 اینجور بود که یکسری خیلی بطور مستقیم با رژیم در افتادند، ایستادند و شعار دادند و اعدام شدند. من میشناختم کسی را که توی خود دادگاه بلند شد و گفت اگر به من تفنگ بدهنید تک تکتان را میکشم، بیژن مجنون.
شدت کشتار به زندانیان نشان داد که شما با این رژیم نمیتوانی اینطور طرف شوی، میکشندت و برایش مهم نیست چند نفر را.
ما دیده بودیم شرایط را و میگفتیم انتظار نداریم کسی قهرمان شود. در زندان، ما مخالف این بودیم اگر کسی میآمد که خیلی توپش پر بود و یا آتشش تند بود به اصطلاح با پای چپ بالا میرفت و با پای راست پائین میآمد. البته میدانستیم میکشندش و میدانستیم که رژیم در سال 60 به ما ثابت کرده بود که در کشتن برایش مهم نیست چند تا. مهم چه سن و سالی دارد. مهم نیست کی را میکشت. من در رابطه با این تز که بالاخره گوشت و استخوان است دیگه! آره، گوشت و استخوان است تا زمانی که بازجویی است. ولی وقتی که بازجویی تمام شد و حکم را دادند، یا به رفیق من که حکم دادند 5 سال زندانی داره، برویم همان چیزی که توی ذهن من است را با هم قسمت کنیم دیگه لازم نیست من جاسوسی کنم علیه او آنهم به این دلیل که یک متکا زیادتر یا یک روبالشی تمیزتر داشته باشم. واقعا حد امتیازات این حد بود. بخاطر این است که اینقدر بچه هایی که توی زندان بودند از تواب ها متنفرند.
من الان که اینجا صحبت میکنم وقتی که فکر یک آدمی مثل علی قره ضیاءالدین را بهیچوجه نمیتوانم تحمل کنم که او چون نمیتوانست شکنجه را تحمل کند این کارها را کرده است. هیچکس علی را مجبور نکرده بود که بعد از اینکه حکمش را بهش دادند تواب بشود. هیچکس او را مجبور نکرده بود بیاد پیرهن های مرا بشمرد که من چند تا پیرهن دارم. آیا من پیرهنم را به کس دیگری قرض داده ام یا نه. این فرد خائنی که من میگم تعداد شورت و پیراهن آدم ها را هم میدانست. اگر این پیراهن آبی که من میپوشیدم تن شما میدید فردا جلوت را میگرفت و میگفت این را از کجا آوردی؟ برای اینکه یک رابطه انسانی بود توی زندان که مقاومت را شکل میداد. اینکه زندانی های سیاسی توی زندان مقابل رژیم ایستادند، این رابطه های انسانی بود که مقاومت را شکل داد در زندان. کسانی که میخواستند این رابطه انسانی را از بین ببرند اینها میشدند تواب و درست همسو با رژیم کار میکردند. متنفر بودند از بچه هایی که باشان همکار نیستند یا باشان هیچگونه ارتباطی نداشتند. انزجارشان را حتی با اینکه بیایند با تو دست به یقه هم بشوند نشان میدادند.
در مورد کتابهای داخل زندان هم ما کتاب که اونجوری به دستمان نمیرسید. تنها کتابهایی که خودشان اجازه میدادند میآمد. اگر میدیدند توابها که کتاب به فرض توحید مطهری را خیلی دست به دست میکردند، میگفتند آها کتاب توحید مطهری یه چیزی توی این کتاب اینها دارند پیدا میکنند. بعد تواب ها میرفتند نگاه میکردند که کدام صفحه را شما علامت گذاشته ای، باز میکردند. خب طرف یک موقعی هم دید سیاسی داشته به قضایا، کتاب را باز میکرد میدید مثلا ماتریالیسم دیالکتیک است. پس میگفت این آقا که چپی است داره به این ترتیب اطلاعات ایدئولوژیکش را زیاد میکند. یک ابله پاسدار که نمیتوانست این تجزیه و تحلیل را بکنه. اینه که توابها مردودند. تواب هایی که برای رژیم تجزیه و تحلیل سیاسی میکردند آنها قابل بخشش نیستند.
توابی که میآمد نگاه میکرد که شما چه صفحه کتاب را خوانده ای هیچ چیز هم در مقابلش بدست نمیآورد. اسکندر مقدونی یک مثال جالبی داره میگه اگر میخوای یک عده رو تحت کنترل خودت در بیاری از توشون آدمایی را پیدا کن و وادارشان برایت جاسوسی کنند علیه بقیه اکیپ.
این اکیپ میشوند حافظ منافع تو در مقابل آنها و تو هیچ وقت منافعت را از دست نمیدهی. دقیقا کاری که رژیم میکرد. تواب درست میکرد گذاشت توی بند. بند را میداد دست توابین میگفت اداره کن. توابه پاسدارها را عوض میکرد.
همین آقای قره ضیاءالدین تواب حرفش این بود که من نماینده دادستانی ام توی زندان!
ایشان زندانی و تواب و اینها نبود، نماینده دادستانی بود. ایشون در زندان پاسدار عوض میکرد و پاسدار میفرستاد کردستان.
اگر این پاسدار یک ذره رابطه انسانی با زندانیها داشت و یا یک مقدار با آنها گرم میگرفت و یه ذره خوب بود، عوضش میکرد. او بود که تعیین میکرد که کی ملافه داشته باشد و کی ملافه نداشته باشد. یکسری که اینور خیلی باصطلاح جوش توابها رو میزنند، یک مرزهایی رو قاطی میکنن. هیچ زندانی سیاسی مستقل و صادقی هیچ کسی را بعنوان اینکه زیر شکنجه اطلاعات داده محکوم نمیکند. من هیچوقت بخودم اجازه نمیدم که حتی کسانی را که من را لو داده اند، مثل رسول فلاحتی، من هیچوقت بهش توهین نکردم. این بحثی که من در اینجا میگم هیچ ربطی به این قضیه مقاومت توی زندان نداره. مقاومت ما تا یه اندازه خیلی زیادی در اطلاعات ندادن به رژیم بود، خیلی از بچه ها بودن مقاوم بودند و شکنجه هم شدند یک اطلاعات هم ندادن، ولی تعدادشون کم بود. در اصفهان تجربه شخصی من، شاید بگم تو این مدت هفت سال و نیم که زندان اونجا بودم، اگر بخوام بشمارم بیشتر از 20 تا نبودن که زیر شکنجه هیچ اطلاعاتی ندادن.
یکیشون علی جان پناهی بود. 5 تا برادر بودن 5 تاشون رو اعدام کردن. هوادار مجاهدین بودن. علی جان پناهی برادر بزرگه بود کشتی گیر بود، معلم ورزش بود. وقتی که جنازه اش رو تحویل خونواده اش داده بودن، پا نداشت. درست پائین پاش قطع بود. یکی از برادرها، خداداد بود از بچه های واحد معلمین مجاهدین بود. یک کلام حرف نزد هیچ اطلاعاتی نداد. این یکیشون بود، از اون بچه هایی که معروف بودن. یه برادر دیگه اش هم علی خاص بود. اونم خیلی شکنجه شده بود. یکیشان سیف الله بود. هیچی نگفت. فقط اسمش را گفت و آدرس خانه اش رو داد. با اینکه همه چیز رو داشتن. علی قره ضیاءالدین همه اطلاعات رو داده بهشون. یه جاسازی بود که خود این فرد داده بود برای اسلحه.
- آیا در میان زندانیان این تیپ ها از یک شخصیت ویژه ای برخوردار بودند؟ به عنوان کسانی که واقعا مهر بر لبشون زدن و حرف نزدن؟
تمام این دوستان، این رفقا و زندانیان دیگری که شهید شدن، این اکیپی که زیر شکنجه شهید شدن واقعا حماسه بودند. وقتی که ما مینشستیم حرف میزدیم خاطرات مون از بازجویی هامون رو برای هم میگفتیم این بچه ها همیشه مطرحند، همه تو زندان اصفهان علی جان پناهی رو میشناسن. همه علی خاص رو میشناسن، همه سیف الله رو میشناسن، همه خداداد رو میشناسند.
یعنی به همه کسانی که تو زندان اصفهان بودن سالهای 60 اگر بگی علی جان پناهی رو میشناسی یا علی خاص پناهی و یا سیف الله سادات رو میشناسی؟ خدا خواست رو میشناسی؟ اگه توی زندان اصفهان بودن اکثرا اونها رو میشناسن. اینها حماسه هایی بودند که هیچ وقت فراموش نمیشوند.
بعضی ها تو خارج کشور فکر کردن اینا داستانه. اینها اسطوره های تاریخی اند. به نظر من اینها یکسری شون اسطوره های تاریخی هستند ولی نه به شکل اسطوره ای که داستان بوده و واقعیت نداشته. اینها گوشت و پوست و استخوان و انسانهایی بودند که واقعیت داشتند، زندگی داشتند، زندگی شون رو رژیم گرفته. این سبک بیاد ماندنی اسطوره هاست. ولی واقعیت قضیه این بود که تعداد اینها خیلی کم بود ولی شخصیت های خاص خودشون رو داشتن. من و سیف الله با هم توی یک سلول بودیم. من نمیتوانستم راه برم ولی اون وضعش از من صد پله بدتر بود. ولی سیف الله همیشه، همیشه اون بود که به من آب میداد. هیچ وقت تو هیچ لحظه ای نگذاشت که من یک کاری براش بکنم، و با اینکه وضع جفتمون یک جوری بود که نمیتونستیم کار خاصی برای هم بکنیم.
یه سری خصوصیاتی بودن که واقعا نمیدونم، ما نداشتیم. ما دوست مبارزی داشتیم بنام علیرضا اسلامیه که از بچه های آرمان بود، آخوند بود. تقریبا در رده حجت الاسلامی بود. اینقدر اینو زدن زیر شکنجه که مثلا وقتی 4 متر 5 متر 6 متر رو که میخواست از روی تختش بلند شه بره دست شوئی بند، یک چیزی حدود 20 دقیقه 25 دقیقه طول میکشید.
با اینکه آخوند بود، هیچ حرف نزد. هیچ اطلاعاتی هم نداد. فقط آیه و قرآن میخواند. میزدندش آیه قرآن میخوند. حالا فکر کیند اینها یه نمونه از آدمای اینجوری بودن. جنبش یک جنبش توده ای بود.
رفیق خود من، بیژن مجنون. 6 تا چاقو تو خونه بهش زدن. از تو خونه تا توی سپاه اصفهان سرود انترناسیونال خوند. همه تو سپاه اصفهان میشاختنش. تنها کسی بود که تابستون سال 60 در وسط سپاه اصفهان شعار “مرگ بر خمینی” گفته بود. آش و لاش ترین وضعیت رو داشت که بردنش. تا 5 سال به خانواده اش محل قبر او را نگفتند.
پسر بزرگ خونه بود. بعضی از بچه های مجاهدین هم بودند که خیلی خوب بودند. یک خط بخصوص باید کشید بین بچه های مجاهدین که توی سالهای 60 هوادار مجاهدین بودند و در تشکیلات مجاهدین بودن با بچه هایی که الان در تشکیلات مجاهدین هستند. اون کسانی که من باهاشون در زندان بودم و تجاربی که من باهاشون داشتم، تو زندان اصفهان از مقاوم ترین بچه ها بودند. یعنی به جرأت میتونم بگم که تعدادشون از بچه های دیگه بیشتر بود. البته اونها در کل هم تعداد بیشتری بودند. تواب هم توشون داشتند. توابهای خیلی ناجوری هم بودن. مثل همونی که اسمش رو بردم یعنی علی قره ضیاء الدین.
- رابطه شما در زندان با بچه های مذهبی چطور بود. هیچ خط کشی وجود داشت؟
تو زندان اصفهان بچه های مجاهدین خیلی با بچه های چپ قاطی نمیشدن. یعنی عمدتا تشکیلات خودشون رو داشتن. اما گروه دیگه ای هم بودن تو زندان مثل پیکار که به هیچ وجه حاضر نبودن با بچه های دیگه چپی هیچگونه مراوده ای داشته باشن. خودشون بودن. بقیه گروههای چپ مثلا بچه هایی با پیشینه مارکسیست- لنینیستی به هم نزدیکتر بودند. مثلا بچه های چریکها، اقلیت، و تا اندازه ای هم بچه های راه کارگر. سهند یه گروهی بود که مستقل برای خودش بود.
بله و متأسفانه تجربه بچه های سهند اصفهان، من جای دیگر رو نمیدونم، فوق العاده تجربه بدی بود. و بسیار بسیار حرکات سیاسی اونها ناهنجار بود که این حرکات سیاسی ناهنجار منجر به قدرت گرفتن رژیم شد. اکثرشان تواب شدند.
مجاهدین دو دسته بودند. یه دسته تواباشون و یه دسته بچه های خوب و سرموضع که در کارهای جمعی زندان قابل اعتماد بودند. اونا به بچه های چپی ای که به خط جنگ مسلحانه معتقد بودند، نزدیکتر میشدند. مرزبندی های تو زندان این شکلی بود. تو زندان اصفهان تعداد بچه های چپی ای که معتقد به جنگ مسلحانه بودند تعداد زیادی نبود. بچه های اقلیت، بچه های چریک فدایی. اینها روابطشون یعنی روابط اجتماعی و داخل زندانشان بیشتر با مجاهدین نزدیکتر بود. متأسفانه در زندان اصفهان به خاطر وجود گروههای چپ شبیه سهند و ایزوله طلبی سه جهانی که توی زندان بود باعث شد که بچه های چپی متأسفانه اونطور نتونند با هم متحد بشوند و یکی از شرایطی که که گفتم در اصفهان که باعث شد بچه های تشکیلات سهند بیشتر سوق پیدا کنند به طرف توابین، اون تشکیلاتی بود که مسئولین زندان عملا درست کردند.
- توده ایها و اکثریتی ها هم در زندان بودند؟ روابط اونا با بقیه بچه های چپ چطور بود؟
بچه های حزب توده، این در مورد زندان اصهفان است، به غیر از 4 یا 5 نفر بقیه بدون استثنا جاسوس بودند. این خط سیاسی ای بود که انها در زندان برای خودشان میگذاشتند: همکاری با رژیم به هر نحو ممکن.
- یعنی تو زندان برای خودشان؟
بله برای خودشان. با اکثریت.
- اکثریتها هم باهاشون بودن؟
بله. جلسات بحث ایدئولوژیکی برای رد مارکسیسم با توابین میگذاشتن. یه کسی بود به اسم علی. خود توده ای های داخل زندان بهش میگفتن “مغز جریان.
موقعی که توابها دورشون نبودند (جالبه)
جالبترین خاصیت حزب توده توی زندان این بود که به مجردی که میدیدند توابها دورشون نیستن چپی میشدند. ولی وقتی که توابها دورشون بودن جاسوسی هم براشون میکردند. به غیر از 4 نفری که شخصیت سیاسی شان را حفظ کردند. اون 4 نفر هم کاملا مشخص اند. فوق العاده آدمهای قابل احترامی بودند. در مورد بقیه، همه شان، همکاری اصولا مسئله خطی بود. مشکلی که ما حزب توده داشتیم این بود که حزب توده خط همکاری با رژیمش را آورد توی زندان. حتی موقعی که گرفته بودنشون خط همکاری داشتند. اکثریت هم همین جور. تهران فرق میکرد. تهران بچه های خوبی هم در میان حزب توده بود که یک سری شون فوق العاده آدمهای قابل احترامی بودند. یکی از دوستانمون که من خودم شخصا میشناختمش رحمان هاتفی بود. رحمان زیر شکنجه مرد.
در زندان زنان اصفهان وقتی که توابهای توده ای را آزاد کردند زندانیان از شدت خوشحالی به خاطر راحت شدن از دست جنایات آنها واقعا جشن گرفتند. بعضی هاشون از اونایی بودن که زندانیان را از تخت به زور میآوردند پایین تا در بحث شرکت کنند. بحث ایدئولوژیکی برای رد مارکسیسم. یعنی دقیقا همان خطی که احسان طبری تو روزنامه هایی مثل کیهان داشت. یکی از اعضای حزب توده در اصفهان کتابچه ای در مورد چگونگی شکنجه روانی برای پاسدارها نوشت.
- البته این گونه برخوردها از آن خط سیاسی و ایدئولوژیک بعید نیست!
مظلوم نمایی اصلا تمام ارزشهای مبارزه رو میبره زیر سئوال. این حزب توده بود که در اصفهان مبتکر بحث های پنج شنبه شب توی زندان شد.
بحث های ایدئولوژیک. آقایون وقیحانه میآمدند و مینشستند. خیلی هم معتقد بودند که تواب نیستند. معتقد بودند که جاسوس بازی هم نمیکنند. اما در واقع کارهای استراتژیک میکردند. کتاب مینوشتند راجع به (چگونگی) شکنجه (دادن).
یکی شان رابط سفارت روسیه توی اصفهان با حزب توده بود. این آقا یه نمونه از توده ای ها بود. بعد هم اکثریت. سازمان اکثریت که اسامی افراد، اعضا، هوادار تمام ارتباطات اش را در سال 60 داد به سپاه اصفهان. دوباره در سال 62 که اکثریت و حزب توده دستگیر شدند 1362 دوباره لیست رو دادند. باصطلاح آخرین لیست رو دادند به سپاه.
سپاه اصفهان در ظرف 5 تا 10 روز تمام اکثریت اصفهان را جمع کرد. دونه دونه در خانه هاشون رفت گرفتشون آوردشون. همه رو کرده بودن تو یه بند. اون بندی که مال ملاقات حضوری بود کرده بودن بند توده ای ها و اکثریتی ها. همه رو از فیلتر گذروندن. همه اونایی که هوادار سازمان بودن رو ول کردن. تشکیلات اصلی رو نگهداشتن. این تشکیلات اصلی هم با گذاشتن فشار، پدر بقیه زندانیان رو توی زندان در آوردند. اصلا اینها فاجعه بودند. ما باورمون نمیشد. ما قبل از این دستگیری ها یه خورده دیدی راجع به حزب توده داشتیم. همکاری هایی که با رژیم داشتند تا حدودی میدونستیم. مثلا همکاری های اطلاعاتی ای که در سال 60 با رژیم کردند. یا گشتهایی که با سپاه و کمیته های تهران و اصفهان میرفتند و فعالین همه تشکیلات های متفاوت رو لو میدادند. اعلامیه هایی که حدود مرداد سال 60 دادن رو میدونستیم. اعلامیه بعد از 8 شهریور 1360 شون در تهران که عملا و رسما به هواداراشون گفتن که هر کسی را که از گروههایی که اعلام جنگ مسلحانه کردن به رژیم اگر میشناسند باید اطلاع بدهند به سپاه.
توی اصفهان با پول سپاه با بنزین سپاه میرفتن گشت. به عینه همه دیدنشان در زندان اصفهان که چه جوری خط سیاسی حزبشان را پیش میبردند. مکافات داشتیم. یعنی مرحله ای بود که باورکردنی نبود.
- در جریان کشتارها از اینها هم بودن.
نه اینها رو ولشون کرده بودن، اکثرشان را. یه اکیپشون رو که نگه داشته بودن با ما آزاد شدن. در اصفهان تا آنجا که من اطلاع دارم یک نفر توده ای هم اعدام نشد.
- به هر حال آن دو نفر که قبلا اشاره کردی، (اسفندیار قاسمی و قادر جرار) آنها اکثریتی بودند؟
اونها اکثریتهای خط 2 بودند.
- اکثریت خط دو منظورت جناح کشتگر است؟
بله اما اونجا اونموقع بهشون خط 2 میگفتیم. بچه های کشتگر. اون دو تا حکم نداشتن. به اصطلاح رهبرای بالای اکثریت 2 بودند که در اصفهان گرفته بودنشان. بقیه اعضایشون رو بهشون حکم دادن بودند. این دوتا منتظر حکم بودند. نفر اول و دوم تشکیلات بودن. اونهایی که حکم داشتند اعدامشون نکردند. چون در اصفهان (برای اعدام) کلا تمرکز روی خط مجاهدین بود.
- پس بر اساس صحبتهای تو، در زندان اصفهان فقط مجاهدین رو اعدام کردند؟ هیچ کس دیگه رو اعدام نکردن؟
عمدتا مجاهدین رو. در واقع در زندان اصفهان 7 نفر از بچه های چپ رو اعدام کردن. 5 نفر از آنها از بند زنان بودند و 2 تا از بندها مردها.
- زندانیان زن اعدامی از چه گروههایی بودن؟
2 تاشون از بچه های اکثریت. 2 تا بودن که حکم نداشتن. و 2 تاشون بچه های پیکار بودن. یکی شون هم از بچه های سهند بود. اون خانومی که طرفدار سهند بود، همسرش رو سال 63 که بچه های سهند رو گرفته بودن اعدام کرده بودن اینهم بعد از اون.
- این بچه های پیکار که گفتی با خودشون بودن تونستن این وضع رو ادامه بدهند؟
نه! وضع بچه های پیکار به هم ریخت ولی بر خلاف بچه های سهند تواب نشدند. ولی تشکیلاتشون به هم ریخت. چندتاشون رو آزاد کردند. یک سری شون رو از اصفهان فرستادند شیراز. بعد حدود 5-6 تا شون موندند. این 5-6 تا دیگه تا آخر حکمشون که بودند، دیگه در اواخر بچه های پیکار نبودند.
اینها یک سریشون سال 64 آزاد شدند. یکسری هم 65 حکماشون تموم شده بود ولی در مورد بچه های سهند، اونها تشکیلاتشون، یعنی اکثریت بالاتفاقشون منهای حدود 9-10 نفر بقیه همه تواب شدند و تواب خطرناک هم شدند. دعای کمیل داشتند بدون اینکه پاسدارا ازشون بخواهند. دعای کمیل تا ساعت 4 و 5 صبح. قرآن میخونددن در حالی که پاسدارا ازشون نمیخواستن. اگه کسی ادعا کنه که پاسدارا مجبورشون میکردن من اینو قبول ندارم. حتی دم پایی هاشون رو هم جدا کرده بودن. دمپایی اونجوری که نبود. هر چیز پاره پوره ای رو همه میپوشیدن. هر کسی هم که به خونواده اش میگفت براش دمپایی بیارن، در واقع برای همه بود. بچه های سهند آمدن گفتن که دمپایی ها رو باید اسم بنویسید روش. چرا؟ چون سری نماز میخواندند و یه سری نمیخواندند. نماز خوان ها دسته رو نجس میدونستند. این قدر سر این قضیه شلوغ شد که پاسدارا گفتن ما نمیخوایم. بله! پاسدارا گفتن ما نمیخوایم. !
بعد یک جنگ بسیار بیرحمانه ای بین توابای سهند و توابای مجاهد بود. رهبر توابای مجاهدین یعنی علی قره ضیاالدین بود که از طرف دادستانی تهران حمایت میشد. الان هم جزو وزارت اطلاعاته. دانشجوی مهندسی دانشگاه صنعتی اصفهان بود. فوق العاده آدم باهوشی بود. اصلا وقتی میگن نابغه، این واقعا نابغه بود. لاجوردی کسی بود که او را تأیید کرده بود. حالا این دو دسته تواب یعنی توابان سهند و توابهای مجاهد رقابتی را برای خیانت آغاز کرده بودند. وزارت اطلاعات هم کف میزد. نشسته بودن کنار همه شون. در عوض فشارش رو به ما میآوردن. جو بند را خشن میکردند و مقاومت زندانیان را کم میکردند.
- در واقع انتظار رژیم را میبردند بالا!
انتظار رژیم میرفت بالا. رژیم طلبکار میشد. مثلا در سال 63 یعنی اون سالی که بند رفت زیر فشار، جو بند رو شکسته بودن. همینها هم جو بند رو شکسته بودند. قبل از اینکه در کمیته صحرایی در سال 63 ببرنمون زیر فشار، ما سرود جمهوری اسلامی رو صبح که میذاشتن برای صبحگاهی، صدای 200 نفر آدم از اینجا به اونجا نمیرسید. اینجوری سرود میخوندند. ولی بعد از تنبیه یک سری از بچه های، ما رو که از زیر فشار آوردن صبح بلند شدیم دیدیم ای بابا سرود تا عرش اعلی میرسه. ما توش گم بودیم. به این ترتیب انتظار زندانبانان میرفت بالا، و به رژیم امکان دست چین کردن افراد را میداد.
- بچه هایی که به هر حال در جریان کشتار سال 67 در اصفهان زنده ماندند، آیا بعدا در جریان آنچه به نام قتلهای زنجیره ای معروف شد مورد حمله قرار گرفتند؟
در اصفهان از اون 15 تا مجاهدینی که قبول کرده بودن شرایط رو، 3 تاشون خودکشی کردن. سه تاشون تا من ایران بودم خودکشی کردن. من سال 69 از ایران خارج شدم. این سه تا رو که من میدونم.
بله کشتن خودشون رو. 5 تاشون در سال 73 خواسته بودنشون سپاه. برادر یکی از اونها الان تو فرانسه است. این 5 تا رو تقریبا همزمان با هم خواسته بودنشون. حدود یک هفته 5 تاشون رو در سپاه نگه داشته بودن. کسی نمیدونه الان کجا هستن. از آن تعدادی که با من آزاد شده بودند و هفت سال و نیم در زندان اصفهان بودیم، 3 تاشون فرانسه هستند. 2 تاشون سوئد میباشند. یکی شون امریکاست. 2 تاشون کانادا، بقیه هم، 2 تاشون پارسال 18 تیر دستگیر شدند. یکی دیگه توی ایرانه تا جاییکه من خبرش رو دارم. اون کسانی که رژیم آزاد کرد، تمام بچه هایی که توی زندان بودن دائم زیر فشار میباشند.
خودم هم همراه با اون بچه هایی که در سال 67 آزاد کردن، تعهد ازمون گرفتن که اگر در مرز بگیریمتون حکمتون اعدامه. یه برگه زرد رنگی بود، با مهر دادستانی، این توش نوشته بود. رسمی نوشته بود که اگر در حین خروج غیرقانونی از کشور دستگیر بشوید به اشد مجازات محکومید.
- حتما میدانی که بعد از کشتار سال 67 بتدریج مردم مثلا در خاوران جمع میشوند و بر روی محل دفن عزیزانشان گل میذارن. تلاش میکنن اسم شهدا رو بنویسن. تو اصفهان وضع چگونه بود؟
تو اصفهان از سال 60 تلاشهای مختلفی شد. بعضی مواقع تلاش این بود که جنازه ها رو تحویل خونواده ها شون بدن. اینها در اوائل سالهای دهه 60 بود. اینها هم میگفتن برید تو قبرستون کافرا. یه قسمتی تو قبرستون بود انتهای قبرستون اصفهان بود. اون قبرستونی که وسط شهر بود که بهش میگفتن تخت پولاد. از اون سالها یه قسمتی از این تخت پولاد رو گذاشته بودن که اعدامی ها را دفن کنند. بعد جلوشو گرفتن. بعد جنازه ها رو تحویل نمیدادن. مدت زیادی. خانواده ها را سرگردان نگاه میداشتن. یه سری از جنازه ها رو توی قبرستون دور افتاده بالای قبرستان ارامنه به خاک سپردند و هیچ نشونی روشون نذاشته بودن. فقط به خانواده ها گفته بودن که قبرهای بچه هاتون در اون منطقه است اما هیچ نشونی روشون نیست. ولی بعدا سالهای 63 به آنور وقتی که باصطلاح تکی اعدام میکردن، اونایی که بچه های شهرستان بودن، بعضی مواقع جنازه هاشون رو تحویل میدادن به خانواده ها که ببرن شهرستان. ولی بیشتر مواقع جنازه ها رو خاک میکردند. سال 67 هم یه سری جنازه ها رو در باغ رضوان خاک کردند و خودشون روی سنگها اسم نوشته بودن. یه سری شون رو هم بعدا به خانواده گفتن کجا هستن و بهشون اجازه دادن که فقط اسم و تاریخ تولد عزیزاشون رو بنویسن ولی حتی تاریخ فوت رو نمیذاشتن بنویسن. یه سری جنازه های زیادی هم توی اصفهان معلوم نیست کجاست، و این مسئله برمی گرده حتی به سالهای 60.
- رژیم در شهرهای دیگر مکان هایی تحت عنوان لعنت آباد راه انداخته، آیا در اصفهان هم چنین مکان هایی وجود داره؟
نه در اصفهان یک قسمتی در باغ رضوان است ولی من نشنیدم که اسم خاصی داشته باشد.
در سالهای 60 و 61 در بعضی از شهرستانها اجازه دفن کمونیستها را در قبرستون مسلمان ها نمیدادن و میگفتند اجساد را یا ببرید تو جاده و یا در خانه. مثلا در شمال من شنیدم که در مواردی بچه هاشون رو آوردن و توی خونه شون خاک کردن. در اصفهان بچه های کمونیست رو توی قبرستون مسلمانها خاک نمیکردن. یه قسمتی در قبرستان برای این کار درست کرده بودن و چون قبرستون تازه ای بود، تازه درست شده بود، یه بخشهایی اش خیلی خالی بود. بچه های مجاهدین رو توی قبرستون مسلمانها خاک میکردن. ولی بچه های چپی رو نه. بچه های چپ رو هیچ کدوم رو تو قبرستون مسلمانها خاک نمیکردن. حتی رفیق بیژن مجنون رو که بعد از 5 سال به خانواده اش محل دفن او را گفته بودند، در محل پرتی در تخت پولاد دفن کرده بودند.
- آیا آنها اجازه دارند که اسم شهیدشان را روی سنگ بنویسند؟
بیژن رو نه! فقط سنگ روی قبر است. اسم نداره روش. یه علامته. فقط یک سنگ هست که خونواده اش آوردن. یک سنگ سفید. هیچی روش نیست. مثل تهران نبود که یه سیستم مشخصی توش باشه.
- خوب البته اینطور که از صحبتهای تو معلوم میشه اصلا ابعاد دستگیریهای اصفهان نسبت به تهران خیلی فرق میکنه. آیا آن زمان که در تهران بودید ارزیابی ای در مورد تعداد زندانیان داشتید؟
ما ارزیابی مون در تهران در مورد تعداد زندانیان یه چیزی حدود 10 هزار بود. 10 هزار تا 11 هزار نفر در تهران. 10 هزار تا 11 هزار تا رو تهران راحت داشت.
- در طول مدتی که زندان بودی، در مورد زندان های دیگه مثلا زندان های شهرستان های خود استان اصفهان خبری داشتی که مثلا شرایط در آنجا چه جوریه؟
در رابطه با زندانهای اصفهان و شهرستان های اطرافش، شهر کرد، زندانش خیلی مخوف بود. چون زندانیان را از شهر کرد میآوردند زندان اصفهان. بازداشتگاههای شهر کرد خیلی مخوف بود. یکی از بدترین مناطقی که شما میتونستید دستگیر شید در نجف آباد بود. اگه در نجف آباد دستگیر میشدید، احتمال اینکه در سال 60 زیر کتک جان بدهید خیلی زیاد میشد. بعدها به خاطر اینکه یه سری به همین شیوه در شهرستان کشته شده بودند سپاه اصفهان تمام دستگیریهای سیاسی رو مکتوب میکرد و آنها را میآورد به اصفهان.
همچنین در سال 60 مهدی هاشمی افراد سیاسی را از شهر میربود و به باغهای دهکده ای بنام قهدریجان میبرد و اونجا میکشتن. شخص سید مهدی هاشمی و گروهش مسئول آدم ربایی آدمهای سیاسی تو اصفهان بودند. اصفهان بر خلاف شهرهای دیگه یکی از بالاترین رقم های ناپدیدشدگان را داره. به تخمین من حتی رقم ناپدید شده های توی اصفهان از تهران بیشتره. یه سری اصلا معلوم نیست که چی شدن. یعنی حتی کوچکترین نشانه ای از افراد در دست نیست. و این ناپدیدشدگان اکثرا بچه های فعال گروههای سیاسی بودن. اکثرا هم شناخته شده بودند و سنهای اون موقع قربانیان در سال 60 اکثرا بالای 23 سال بود. در آن زمان تمام افرادی که در رده های بالای تشکیلاتی قرار داشتند در خطر ربوده و کشته شدن قرار داشتند. تنها از یک خانواده مصلایی 6 نفر ناپدید شدند.
- یعنی خود همین دارودسته مهدی هاشمی میبردن میکشتن؟
بله! میکشتند و معروف هم بود که میکشتند و میانداختند توی چاه.
- در جهرم که میدانی در یک دوره ای تعداد زیادی رو توی قناتهای جهرم کشتن، این گروهی که به این جنایت دست میزد معروف شده به گروه قنات. میکشتند و میانداختند توی قناتها.
تو اصفهان، میدزدیدند. آدم دزدی از سال 59 شروع شد. میدزدیدند میبردن تو باغهای اطراف ده مهدی هاشمی. سال 59 دو تا از بچه های دانشجویی پیشگام که دستگیر شدن، یکیشون از تو اون باغ فرار کرد. وقتی هم اومد اصفهان وکیل گرفتند و نامه نوشتنند به دفتر رئیس جمهور و قضیه را انداختند تو یه کانالی که همه فهمیدند چی شده. اصلا هم هیچ کسی دنبال قضیه را نگرفت. این قضایا از سال 59 در اصفهان شروع شد و اولین کسانی هم که دزدیده شدند آخوند هایی بودن که مشکوک شدن بهشون. از اونها شروع شد بعد با فعالین گروههای سیاسی ادامه یافت. ناپدید شده های اصفهان اینها بودند.
- از زندانهای دیگر شهرستانها چی؟ آیا ارتباطی وجود داشت؟
در میان بچه های اصفهان مثلا از زندان سمیرم آدم خیلی بود. اکثرا از بچه های تشکیلات الله قلی خان جهانگیری بودند که از زندانهای سمیرم و شیراز و زندانهای شهرضا که بازداشتگاه بود در واقع از اونجا به اصفهان منتقل کرده بودند. اونجاها هم خیلی مخوف بود. چون زندان اصفهان یه حالتی داشت که همه رو از شهرستانهای کوچک اطراف میاوردن اصفهان. شهرستانهای اطراف اصفهان فوق العاده مذهبی بودند. به همین خاطر وسعت دستگیری ها در آنها محدود بود. ولی با احتساب این تعداد محدود در مدت 7 سال و نیمی که من در اصفهان بودم نزدیک به حدود 3-4 هزار نفر به داخل زندان آمدند و رفتند.
- یعنی در این شهرستانها رژیم بیشتر بازداشتگاه داشت؟ آیا زندان نداشتند؟
نه! مثلا شهرضا که نزدیک اصفهانه، یا سمیرم، که تقریبا نزدیک اصفهانه، شهر کرد، زرین شهر، اینها بازداشتگاه داشتن.
- یعنی در آنجا صرفا بازجویی میکردند؟
بازجویی میکردند و نگه میداشتند. در آنجا دادستانی نمایندگانی داشت. در آنجا دادگاه تشکیل میدادند ولی بعد که زندان میگرفتند میفرستادندشان به زندان اصفهان.
- واقعا من خیلی سپاسگزارم از اینکه این صحبتها رو کردید بخصوص این که بازماندگان آن کشتار کمتر حرف میزنند و کمتر مینویسند. عده معدودی از تجاربشان نوشته اند و زوایای مختلف این مسئله هنوز روشن نشده. مثلا به طور قطع هیچکس واقعا نمیتونه بگه چقدر کشتند. حالا درسته که کسی نمیتونه آمار قطعی بده ولی جای یک تخمین واقع بینانه هم خالی است. ولی کسانی که در زندان بودند روی تجربه رفت و آمدهای توی زندان، میتونن تخمینی ارائه بدن از تعداد زندانیان و حدود تعدادی که در آن کشتار وحشیانه جان باختند. و اینکه این کشتار در هر منطقه به چه شکلی پیش رفت؟
رقم 18000 نفر که خیلی جا افتاده به نظر من رقم غیر معمولی نیست. یعنی 18 هزار اعدامی. البته همه این 18 هزار نفر زندانی نبودند. تعدادی از آنها آزاد شده هایی بودند که دوباره دستگیر و اعدام شدند.
- درسته در کشتار سال 67 یک عده زیادی هم اینجوری دستگیر و قتل عام شدند.
اون آماری که ما از تو زندان داشتیم 15 هزار تا بود که اون آمار اون موقع به نظر ما منطقی بود. رو حساب اطلاعات داخلی ای که داشتیم. چون ما همیشه رقم زندانهای تهران و اوین رو 10 تا 11 هزار تا حساب میکردیم. چون این زندانها تو هیچ مرحله ای خلوت نبودن. در اصفهان مثلا در سال های 65 تعداد زندانیان یک دفعه فروکش میکند. در حالیکه در اوین اینجوری و در این حد نبود. فروکش میکرد ولی اوین هیچ وقت خالی نبود.
نه من چیز دیگه ای ندارم. چیزی به ذهنم الان نمیرسه. خیلی ممنون که این فرصت رو به من دادید. امیدوارم که این بحثهایی که شد حداقل روشنگر یه سری مسائل باشد. بخصوص در رابطه با کشتارها و در رابطه با شقاوت و بیرحمی ای که جمهوری اسلامی نشون داده.
هر صفحه ای از خاطرات کسانی که خودشون با پوست و گوشت این جنایتها رو دیدند و لمس کردند کسانی که خودشون شاهد زنده بودند، هر صفحه از این نوع خاطرات واقعا یک قسمتی از تاریخ این کشور و برگی از مبارزات مردم ماست و به این اعتبار وظیفه تمامی بازماندگان این قتل عام است که این واقعیات و تجربیات را بنویسند و در اختیار مردم ما قرار دهند. من خود به طور جدی قصد نوشتنش را دارم. و اگر شرایط جانبی زندگی اجازه بده، به احتمال زیاد این کار را خواهم کرد.
با سپاس، موفق و پیروز باشید