داستان زندگی فرشته بوزچلو، همسر داوود مدائن یکی از تراژدیهای بزرگ میهن ماست که متأسفانه به دلایل
گوناگون و البته غیرمنطقی تاکنون مورد التفات گروههای سیاسی و محققان قرار نگرفته است. زندگی و مرگ او که میتوانست سوژه بسیاری از شعرها و چکامهها، داستانها و نمایشنامهها، فیلمها و نقاشیها باشد همچنان گمنام مانده است. اگر زندگی و مرگ دراماتیک پانتهآ (۳) ملکه زیبای اهل شوش در دو هزار و پانصد سال پیش در «کورش نامه گزنفون» مورخ و سردار معروف یونانی، جان گرفت و در تابلوی زیبای وینسنت لوپز اسپانیایی در قرن هیجدم جاودانه شد اما زندگی و مرگ تراژیک فرشته در اثر هیچ ایرانی هنرمند معاصری انعکاس نیافت!
فرشته در سال ۱۳۳۴ در خانوادهای متمول در شهر نقده چشم به دنیا گشود. پدرش امیرماشاءالله بوزچلو وکیل پایه یک دادگستری بود. او که پیش از انقلاب برای ادامه تحصیل در رشته مهندسی به آمریکا رفته بود در روزهایی که شعلههای انقلاب از هر سو زبانه میکشید درس و تحصیل را رها کرد و برای شرکت در انقلاب و یاری رساندن به مبارزات مردم به ایران بازگشت و در ۱۸ بهمن ۱۳۵۸ با داوود مدائن ازدواج کرد.
در سالهای سیاه شصت وشصت و یک، فرشته در حالی که باردار بود و فراری با وجود مخاطرات بسیار و علیرغم تأکید همسرش داوود، یک پایش در تهران بود و یک پایش در کردستان. به هیچوجه دلش آرام نمیگرفت همسرش در زندان باشد و او از نزدیک در مورد او خبر نگیرد. عید ۶۱ را با چشمانی اشکبار و دلی پرخون در حالی آغاز کرد که بیش از هفت ماه از دستگیری همسرش میگذشت و تلویزیون رژیم عکس او را به عنوان کسی که در ضربه اسفندماه به سازمان اقلیت دستگیر شده انتشار داد.
در ۱۱ اردیبهشت ۶۱ دخترش را در سختترین شرایط به دنیا آورد و با یک دنیا آرزو او را «آرزو» نامید.
او در حالی که «آرزو» را نزد خانوادهاش در نقده گذاشته بود پیک بین کردستان و ایران سازمان فدائيان «اقلیت» بود.
پس از اعدام داوود، او به منظور ادامهی مبارزه برای سرنگونی جمهوری اسلامی در کردستان ماند و بعدها با یکی از همرزمانش به نام خسرو الوند (ب- گ) ازدواج کرد.
چیزی نگذشت که «گاپیلون» (۴) رخ نمود. فاجعهای که به عنوان لکه ننگی دامان جنبش «فدایی» را آلود. فرشته در موقعیت حساسی قرار گرفته بود، کاخ آروزهایش در هم شکسته بود. از اقداماتی که تحت نام «فدایی» که از رنج و خون و مصیبت امثال او آبرو یافته بود انجام میگرفت به جان آمده بود و متأسفانه امیدی هم به برگزاری کنگرهی سازمانی و رسیدگی به اموری که پرستیژ «فدایی» را تهدید میکرد نمیدید. روح حساس او تاب تحمل این همه زشتی را نداشت. اعتراضاتش بیپاسخ مانده بود.
او به امید ساختن «فردایی» بهتر برای مردم، خانوادهی متمول، زندگی راحت در آمریکا، تحصیلات عالیه، همسر، فرزند و خان و مانش را داده بود و حالا گویی «فردا» را از او گرفته بودند و او راهی به جز آن که با «با تیزترین تیغ بر برگ نازک دلش بنویسد: فردا» پیش روی خود نمیدید.
او برای نشان دادن زشتی فاجعهای که از سر گذرانده بودند مرگی فجیع را انتخاب کرد تا بلکه سکوت را بشکند. اما دریغ و درد که مرگ جانکاه او نیز پژواکی نیافت. (۵)
فرشته به همراه همسرش خسرو در اواسط سال ۶۵ در حالی که افراد باقیمانده «اقلیت» تحت نظارت اتحادیه میهنی کردستان عراق در ساختمانی در سلیمانیه عراق اسکان داده شده بودند در اقدامی اعتراضی تصمیم به خودکشی گرفتند.
ابتدا قرار بود که هر دو به قلبشان، قلبی که برای بهروزی مردمشان میتپید شلیک کنند. خسرو شلیک میکند اما فرشته سیانورش را میخورد. خسرو جان به در میبرد ولی فرشته مرگی جانکاه را به جان میخرد. در آخرین لحظات حیات، فرشته کسانی را که با شنیدن صدای تیر به بالینشان آمده بودند مجاب میکند که پیکر غرق در خون همسرش را به بیمارستان برسانند و خود در راه بیمارستان جان میدهد. مسئولان «اقلیت» اقدامی برای به خاکسپاری او انجام نمیدهند و چنانکه شنیدهام پیکر فرشته مدتها در سردخانه باقی میماند. (۶) یکی از دوستان نزدیکم که از مقر «اقلیت» در سال ۶۸ بازدید کرده بود با حسرت و اندوه برایم تعریف کرد که ساعت و نامههای فرشته را که خطاب به رهبران «اقلیت» نوشته بود در انباری یافته و به همراه اسناد و مدارک زیادی از روی حسن نیت و صداقت به عنوان مدارک سازمانی تحویل حسین زهری مسئول خارج از کشور سازمان «اقلیت» که به سرعت به منجلات خیانت سقوط کرد و آوازه بزهکاریهای مختلف و پولشویی او برای رژیم در پاریس پیچید، داد.
«آرزو » کلاس پنجم بود که متوجه شد پدرش اعدام شده است. مشغول تحصیل در دبیرستان بود که خبردار شد مادرش در خارج از کشور مشغول تحصیل است ولی دیری نپایید که حقیقت را دریافت که مادرش هم نیست و در آرزوی دیدار او به مرگ لبخند زده است.
لقمان مدائن
در آذر ۱۳۳۴ در محله نظام آباد تهران چشم به جهان گشود و پس از اخذ دپیلم در سال ۱۳۵۴ برای ادامه تحصیل به شیکاگو آمریکا رفت و در رشته مهندسی برق به تحصیل پرداخت. در همانجا بود که با سازمان چریکهای فدایی خلق آشنا شد و در صفوف کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی (اتحادیه ملی) به مبارزه با رژیم شاهنشاهی روی آورد. وی در تابستان ۵۷ و روزهای پرتلاطم آن دوران به کشور بازگشت و همراه با مردم در تظاهراتهای خیابانی شرکت کرد و در یکی از تظاهراتهای مشهد، بازداشت و چند روزی را در زندان به سر برد.
لقمان پس از انشعاب در سازمان چریکهای فدایی خلق به حمایت از «اقلیت» که برادرش داوود از مسئولان تشکیلات تهران آن بود پرداخت.
در تابستان ۵۹ در اعتراض به خبر بازداشت برادرش داوود که در افسریه پیچیده بود به کمیته میرود و فرجی رئیس کمیته که دستش از داوود کوتاه مانده بود دستور بازداشت او را میدهد و اعلام میکند تا زمانی که داوود دستگیر نشود از آزادی او خودداری میکنند. مأموران کمیته لقمان را تحت فشار گذاشته بودند و میخواستند بدانند که در ماشین داوود چه چیزی بوده که فرار کرده است و چرا ماشین او نمره نداشته است؟ لقمان عاقبت راهی اوین شد و برخلاف انتظار ماهها در زندان ماند تا عاقبت با تلاشهای مادر آزاد شد. با این حال آزادیاش دیری نپایید. لقمان پس از آزادی از زندان به صورت حرفهای به ادامهی مبارزه پرداخت و کمتر در افسریه پیدایش میشد.
لقمان در ۳۱ شهریور ۱۳۶۰ در خیابان ولیعصر تهران در یکی از تورهای پاسداران کمیته فردوسی به همراه حسن جلالی و محمود بابایی دو نفر از رفقایش دستگیر میشود. آنها پیش از آن که به دام افتند متوجه وخامت اوضاع شده و یکی از همراهانشان را در چهارراه قبلی پیاده کرده بودند و قصد داشتند به جز راننده دو نفر دیگر نیز در تقاطعهای بعدی از ماشین پیاده شوند که فرصت نمییابند.
ماشین شورولت آنها توسط نیروهای کمیته متوقف شده و پاسداران موفق میشوند یک «جلد خالی» کلت کمری در آن پیدا کنند. از آنجایی که ماشین متعلق به «سازمان اقلیت» بود آنها اطلاعی از وجود «جلد سلاح» در ماشین نداشتند و همین شد زمینهای برای داستانسرایی و دروغپردازی بعدی دادستانی انقلاب.
پاسداران کمیته، لقمان را همراه با ماشین مربوطه به خانهشان در محله افسریه برده و بدون آن که به وی اجازه پیاده شدن بدهند به پرسش از اعضای خانوادهی او میپردازند. پاسداران بدون آن که از دستگیری لقمان حرفی بزنند در مورد محل اختفای او و شغل و درآمدش پرس و جو میکنند. لقمان با تیزهوشی به جای آن که پاسداران را به محل زندگی خود رهنمون کند آنها را به خانه پدریاش در افسریه میبرد. در حالی که او مدتها بود در افسریه زندگی نمیکرد و کمتر در آنجا آفتابی میشد. آخرین بار در مردادماه به افسریه آمده بود تا مادر را به ملاقات داوود ببرد.
خانواده وقتی به کمیته فردوسی مراجعه میکنند متوجه انتقال او به اوین میشوند و به این ترتیب قادر به دیدار و گفتگو با او نمیشوند.
لقمان تنها ۵ روز پس از دستگیری و در حالی که ۴ روز از انتقال او به اوین میگذشت در روز ۵ مهر ۶۰ به جوخهی اعدام سپرده شد. اعدام او آنهم ۵ روز پس از دستگیری، ضربه هولناکی به مادر و خانوادهی مدائن وارد کرد.
از هنگامی که خانواده مدائن متوجهی دستگیری داوود شده بودند، بچهها هر روز در روزنامهها به دنبال نام حمزه کریمی میگشتند. داوود پیشتر به آنها گفته بود که در صورت دستگیری از این نام استفاده خواهد کرد.
آن روز هم مثل روزهای قبل بچهها در میان نام اعدامشدگان با کنجکاوی و دلهره دنبال نام حمزه کریمی میگشتند که به نام لقمان مدائن برخورد میکنند.
غم از دست دادن لقمان برای مادر که به جان دوستش داشت و میان بچهها رابطهی نزدیکتری با او داشت به حدی سنگین بود که افسریه نیز با دیدن حال او میگریست.
مردم از سراسر افسریه دسته دسته به خانهی آنها میآمدند. خانه را خود چراغانی و غرق گل کرده بودند. ابتکارشان ساده بود. هرکس گلدان گلش را به خانه مدائن آورده بود. مأموران کمیته (عمو عباس) را خواسته و او را تهدید کرده بودند که مراسم را تعطیل کند. اما عمو عباس به تهدیدها وقعی نگذاشته بود. عکاسی «رام» در افسریه عکس او را بزرگ کرده بود.
وقتی خانواده به خاوران رجوع میکنند متوجه میشوند شب گذشته ۷ نفر را مأموران خاک کردهاند. «مبشر» که سر پر شوری داشت برای اطمینان تصمیم به نبش قبر میگیرد اما با مخالفت خانواده روبرو میشود. عاقبت ۴-۵ روز بعد، او همراه با تعدادی از بستگان، نیمه شب به خاوران رفته و نبش قبر میکنند و با دیدن جنازه متوجه علامتی که لقمان روی شانهاش داشت میشوند.
لقمان در وصیتنامهی پرشوری که پیش از مرگ در اوین نوشته یک بار دیگر بر عشق خود به مردم محروم و آرمان کارگران تأکید میکند:
«آنجا که مبارزه طبقاتی است، یعنی ستیز است بین خلقهای تحت ستم و امپریالیسم جهانی بسرکردگی آمریکا و تضاد بین کار و سرمایه. ایستادن مرگ است. اگر چه در زیر شکنجه چند لحظهای ایستادم ولی لنگ لنگان خود را کشاندم. من نایستادم زیرا که سکون جز قوانین این مبارزه نیست. من همراه با دو رفیق دیگرم در خیابان دستگیر شدیم و یک جلد خالی کمری همراه داشتیم. آرمان من، آرمان مردم خارج از محدوده. آرمان کارگران، پینه بدستان، صورت سوختگان و دهقان است. در راه آن جان باختیم. مقداری کتاب دارم بعدها از آن برای کتابخانه عمومی استفاده نمائید تا در اختیار نونهالان باشد.
سلام بر مادرم. سلام بر غمخوارم و سلام بر پدرم. سلام بر دست پینهبستهاش. درود من بر شما اگر چه همیشه دوستتان داشتهام ولی به خاطر شرایط جامعه به خاطر وجود فقر و بدبختی و شدت آن بر تودههای مردم که شما نیز جزیی از آنانید اجباراً دوست داشتن شما را به درجه بعدی موکول کردم و امیدوارم که زندگی شما در جوار زندگی مردم محروم همگی با هم بهبود یابد.
دوستدار شما و دوستدار زحمتکشان لقمان مداین.
به تمام دوستان همرزمان سلام مرا برسانید. یاد همه شهیدان راه آزادی و استقلال گرامی باد.
۵ مهر ۱۳۶۰
لقمان مداین»
وصیت نامه لقمان
او که حدس زده بود جنایتکاران برای توجیه اعدام او و رفقایش (۷) چه داستانسراییها که نخواهند کرد در وصیتنامه کوتاه و آگاهانه خود با تأکید بر این که همراه با دو رفیق دیگرش به اتهام داشتن «یک جلد خالی کمری» دستگیر شده است، با زیرکی پرده از ریاکاری و پروندهسازی جنایتکاران بر میدارد.
دستگاه قضایی جنایتکاران در اطلاعیه مطبوعاتی خود اعمال زیر را به دروغ به لقمان نسبت داد:
«لقمان مدائن، فرزند عباس عضو جریکهای فدایی خلق اقلیت مسئول تدارکات نظامی- مالی سازمان، مسئولی اداره چندین تیم عملیاتی شناسایی و تدارکاتی، به جرم مبارزه مسلحانه جهت سرنگونی جمهوری اسلامی، تهیه اتومبیل، اسلحه، پول و مهمات برای سازمان، شناسایی افراد حزباللهی، مغازهها، بانکها، اتومبیلها و مراکز انتظامی و نظامی و سرقت مسلحانه.» روزنامه اطلاعات دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۶۰
روزنامه اطلاعات دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۶۰
لازم به ذکر است که سازمان فدائیان خلق «اقلیت» در سال ۶۰ عملیات نظامی از این نوع در دست اجرا نداشت. جنایتکاران بصورت کلیشهای اتهامات مربوط به هواداران مجاهدین را به او و رفقایش منتسب کردهاند.
انوشیروان (مبشر) مدائن
متولد اول مهر ۱۳۴۱بود. با آن که سنی نداشت در دوران انقلاب به شدت فعال بود. در روزهای منتهی به انقلاب مدتی پیدایش نبود. خانواده همه جا را برای پیدا کردن او زیر پا گذاشته بودند که ناگهان با یک موتور و یک سلاح یوزی پیدایش شد. همهی محل جشن شادی به پا کرده بودند.
دیری نپایید که کمیتههای انقلاب تشکیل شد و مبشر به کمیته پیوست. همان موقع بود که دستش تیر خورد و انگشتش از کار افتاد. سری پرشور و دلی بزرگ داشت؛ مدتی پایش را در یک کفش کرده بود که برود فلسطین. در سال ۵۸ بود که با فروش نشریه مجاهد و شرکت در متینگهای مجاهدین به هواداری از این سازمان روی آورد.
مبشر بعد از اعدام لقمان و نبش قبر او و مشاهده پیکر درهمشکستهی برادرش سوگند یاد کرد که تا آخرین دم حیات در مبارزه با رژیم کوشا باشد و انتقام خون او و دیگر فرزندان میهن را بگیرد. با این نیت بود که به تیمهای نظامی مجاهدین پیوست و در شرایط خونبار پس از ۳۰ خرداد دمی از تلاش باز نایستاد. او در رویای رسیدن به آزادی و عشق به مردم از سوختن نپرهیزید و چون شعله برافروخت.
در همان سال ۶۰ فرجی رئیس کمیته افسریه که کینهی ویژهای از خانوادهی مدائن داشت به او و برادر کوچکترش نادر ایست میدهد. مبشر فرار میکند و نادر دستگیر و به اوین منتقل میشود.
مبشر پس از دو سال زندگی مخفی و حضور در تیمهای نظامی مجاهدین بالاخره در آذر ۶۲ دستگیر میشود. به خاطر ضربات مهلکی که تشکیلات مجاهدین متحمل شده بود وی به لحاظ مالی و امکاناتی در شرایط بسیار سختی به سر میبرد. یک بار که پدرش را دیده بود گفته بود نه جا دارم و نه پول. او در این دوران به همراه یکی دو نفر دیگر به خانهی عمهاش میرفت و پاسداران که به این نکته واقف شده بودند برای دستگیری او در خانه کمین میکنند. مبشر بیخبر از همه جا در حالی که در زیر زبان سیانور داشت و مسلح به کلت بود هنگام حضور در خانه، به ایما و اشارههای ساکنین خانه توجهی نمیکند و به دام میافتد؛ وقتی سیانورش را میبلعد که دیر شده بود. پاسداران آنقدر با ضربات مشت به شکمش میزنند که همانجا بالا میآورد و سپس با تزریق ضد سیانور مانع مرگ او میشوند.
او در ۲۸ شهریور ۶۴ پس از تحمل دو سال شکنجه و آزار و اذیت به جوخهی اعدام سپرده شد. روز قبل از اعدام به او و خانوادهاش ملاقات حضوری میدهند. چیزی که در سالهای ۶۴ به بعد برای مدتی در زندان مرسوم بود. وقتی عمو عباس، مبشر را بغل میکند به پدرش میگوید که این آخرین دیدار است و عنقریب او را اعدام خواهند کرد.
فردای آن روز وقتی اعضای خانواده به بهشت زهرا میروند، متوجه میشوند که مأموران اطلاعات در حال خاکسپاری او هستند. خاکی که پذیرای او شده بود هنوز داغ بود. مبشر در قطعه ۱۰۶ بهشت زهرا در کنار امیر پیرهادی(مجاهد)، غلامرضا لعلی (مجاهد)، احمدرضا شعاعینائینی( در ارتباط با چریکهای فدایی خلق در سال ۵۰ دستگیر و تا ۵۷ در زندان بود.)، جمشید سپهوند (شانزده آذر) و... آرمیده است.
لیلا مدائن
در فروردین ۵۰ متولد شد. در یک کلام کودکی نکرد. با بچههای هم سن و سالش بازی نکرد. خیلی زود با غم و اندوه آشنا شد و سوزش «داغ» را با تمام وجودش احساس کرد. مبشر که اعدام شد طاقتش طاق شد. در دوران نوجوانی به سر میبرد؛ غم مبشر آرام و قرار او را ربوده بود. هر هفته با مادر رضایی جهرمی که آن موقع سه فرزندش «کاووس، بیژن و بهنام» (۸) اعدام شده بودند و خواهرش، عروس مادر بود به بهشت زهرا و خاوران میرفت. خودش میگفت دیگر نمیمانم. میخواهم بروم و انتقام مبشر و برادرانم را بگیرم. او که در خانوادهی پرجمعیتشان تنها یک خواهر کوچکتر از خود داشت از همه سو تحت فشار بود و همین به عصیان او کمک میکرد.
با آن که میتوانست مدتی صبر کند و به صورت قانونی پاسپورت گرفته و به ترکیه برود و از آنجا به مجاهدین بپیوندد ترجیح داد همراه با پیک مجاهدین به صورت غیرقانونی از کشور خارج شود؛ غافل از آن که کانالی که از آن استفاده میکرد آلوده بود. او و زهرا نیاکان که برادرش حسین را در کشتار ۶۷ از دست داده بود در اواخر پاییز ۶۷ عزم سفر کردند و از طریق یکی از مادران که فرزندش را در کشتار ۶۷ از دست داده بود و در بهشت زهرا با او آشنا شده بودند به پیک مجاهدین وصل شدند. کسی از نحوهی دستگیری آنها اطلاعی ندارد اما از قرار معلوم آنها با آن «مادر» به سلامت تا زاهدان میروند و در آنجا دستگیر و بعد هم سر به نیست میشوند. دستگاه امنیتی رژیم به منظور استفاده مجدد از توری که گسترده بود از دستگیری «مادر» مزبور خودداری میکند. (۸)
جنایتکاران که پس از بیرون آمدن از «کشتار ۶۷» به تأسی از جوخههای مرگ آرژانتین و شیلی، مسئولیت دستگیری، شکنجه و اعدام فعالان سیاسی را نمیپذیرفتند، مسئولیت دستگیری و اعدام زهرا و لیلا را که هنوز ۱۸ ساله هم نشده بود به عهده نگرفتند تا همه چیز را در هالهای از ابهام نگاه دارند. تنها جرم لیلا، تعلق به خانواده مدائن و تلاش برای خروج غیرقانونی از کشور بود.
***
درد و اندوه خانواده مدائن به همینجا ختم نمیشود.
نادر و روزبه هم سالهای زیادی را در زندان گذراندند. نادر به اتهام هواداری از اقلیت ۶ سال را در زندانهای اوین، قزلحصار و گوهردشت گذراند و روزبه نیز در دو نوبت بیش از سه سال در زندان به سر برد. محسن کوچکترین پسر مادر نیز که خدمت سربازی را میگذراند در اردیبهشت ۱۳۶۷ در حالی که به همراه دو سرباز دیگر فارغ از هیاهوی جنگ، در دشتهای زیبای کردستان به چیدن گل مشغول بود روی مین میروند. دو نفر همراه او کشته میشوند و محسن غرق در خون باقی میماند. از آنجایی که دیر به او میرسند پزشکان مجبور میشوند پایش را از بالای زانو قطع کنند.
***
مادر، مانند بسیاری دیگر از مادران که عزیزانشان در بهشت زهرا و خاوران آرمیدهاند، شب جمعه که میشود نمیداند به بهشت زهرا رود یا خاوران؟ سراغ داوود و مبشر رود یا که لقمان؟ او بعد از گذشت ۲۲ سال هنوز نمیداند بر کدام گور گمنام، غربت لیلایش را بگرید.
او سالها همچون بسیاری خانوادهها که عزیزانشان در زندانهای مختلف تهران اسیر بودند، نمیدانست به اوین مراجعه کند یا قزلحصار و گوهردشت؟ دنبال کار همسرش باشد یا فرزندانش؟ حسرت پای از دست رفته فرزندش را بخورد و یا به دنبال خبری از «لیلا»ی دلش و مونس جانش باشد؟
مادر هر بار که بهار میشود به آخرین بهار با بچهها میاندیشد و بهار بیبچهها را در خاوران و بهشت زهرا به سوگ مینشیند. مادر تا به امروز ۲۸ بهار را بدون بچهها پشت سر گذاشته است. با این همه رنج و اندوه، مادر میتواند «دلشاد» هم باشد؟
من در حیرتم، مادر وقتی به عکس بالا مینگرد چه میکشد؟ بهار بدون بچهها را چگونه تحمل میکند؟ چه کسی میتواند مرحمی بر دل او بگذارد؟
وای از روزی که بند از دل پرآتش مادر و مادرانی چون او گشوده شود، چه کسی میتواند سیل گدازانی را که جاری میشود مانع گردد.
ایرج مصداقی
بهار ۸۹
www.irajmesdaghi.com
irajmesdaghi@yahoo.com
پانویس:
۱- سیامک، فرزند سوم مادر، از همان ابتدا حزباللهی شد و لباس روحانیت به تن کرد و هم اکنون در «سازمان تبلیغات اسلامی» مشغول خدمت به دستگاه ولایت فقیه است. چگونه یک برادر با شناختی که از صفا و صمیمیت و صداقت برادران و خواهر نوجوانش داشت میتواند چنین جنایاتی را هضم کند و از «رحمت» و «مهر» و «عطوفت» و «شفقت» دین حاکمان سخن بگوید و دست محبت بر سر فرزندانش بکشد و چشم بر رنجی که مادر و پدر پیرش میکشند ببندد بر من پوشیده است.
۲- احمد عطاءاللهی فرزند تقی اهل خرمآباد پس از دستگیری در اسفند ماه ۶۰ در زیر شکنجه دوام نیاورد و به همکاری با بازجویان و شکنجه گران پرداخت. وی مأموران رژیم را به سر قرار یدالله گل مژده (نظام)، احمد غلامیان لنگرودی (هادی)، محمد رضا بهکیش ( کاظم)، از رهبران اقلیت برده و موجب کشته شدن آنها در ۲۴ و ۲۵ اسفند ۶۰ شد. وی مدتها در شعبههای بازجویی به همکاری با بازجویان میپرداخت و عاقبت ۲۹ آذر ۱۳۶۳ به جوخهی اعدام سپرده شد.
۲- پانتهآ زنی بسیار زیبا و همسر آبراداتاس پادشاه شوش در میان غنایمی بود که مادیها پیشکش نزد کوروش میآورند. کوروش وقتی از شوهردار بودن پانتهآ آگاه میشود حتی از دیدار او سرباز میزند تا مبادا در دام عشق او گرفتار آید و او را به همسرش پس ندهد. کورش پانتهآ را به آراسپ یکی از دوستان و سرداران خود میسپارد تا از او نگهداری کند.
آراسپ عاشق این زن که در زیبایی نمونه نداشت میشود و قصد گامگیری از او میکند. پانتهآ به ناچار از کوروش درخواست کمک میکند. آراسپ به شدت شرمنده میشود و در ازای کار زشتی که انجام داده بود از کوروش میخواهد به او اجازه دهد تا به دنبال آبراداتاس رود و او را به سوی ایران فرا بخواند.
آبراداتاس وقتیکه ماجرای جوانمردی کوروش را میشنود به ایران میآید و برای جبران خدمات کوروش برخود لازم میبیند که در لشکر او خدمت کند.
آبراداتاس سرداری لشکر کوروش در حمله به مصر را به عهده میگیرد و در این جنگ کشته میشود. پانته آ به بالای جسد او میشتابد و به شیون وزاری میپردازد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش میکند که مواظب باشند او کار دست خودش ندهد . در پی غفلت ندیمه، پانتهآ خنجری که همراه داشت را در سینه خود فرومیکند و در کنار جسد شوهرش جان میسپارد. هنگامی که خبر به کوروش میرسد ندیمه نیز از ترس خود را میکشد.
در لغتنامه دهخدا ذيل عنوان «پانته آ» و نيز در «کوروشنامه گزنفون» و تاریخ ایران باستان حسن پیرنیا اين داستان نقل شده است.
۳- در غروب ۴ بهمن ۱۳۶۴ نیروهای سازمان چریکهای فدایی خلق ایران «اقلیت» به بهانهی عدم برگزاری کنگرهی دوم سازمان توسط کمیتهمرکزی سه نفرهی اقلیت و «تحصن و نشست» در مقر رادیو صدای فدایی در روستای گاپیلون واقع در کردستان عراق بر روی یگدیگر آتش گشودند و پنج نفر از رفقای خود به نامهای کیکاووس درودی(عباس پرولتر)، اسکندر، کاوه، سعادت محمدی(هادی) و محمد پیرزادۀ جهرمی(محمدفرانسه)، را کشته و ۶ نفر را زخمی کردند. متأسفانه پس از گذشت یک رفع قرن هنوز اسامی کامل قربانیان این فاجعه انتشار نیافته است.
این درگیری با وساطت نیروهای اتحادیه میهنی کردستان عراق و خلعسلاح طرفین پایان یافت. درگیری خونین 4 بهمن، انشعابی نابود کننده را به دنبال داشت و باعث حداقل ۴ انشعاب در جناحهای مختلف این سازمان شد. سازمان فدایی - اقلیت بعد از این حادثه بطور کامل تجزیه شد و به محافل کوچکی در خارج از کشور تنزل یافت.
۴- این تراژدی دردناک و سکوت حول و حوش آن را مقایسه کنید با خبر خودکشی منصور خاکسار و انعکاس گسترده آن در سایتهای خبری و اطلاعیههای گروهها و شخصیتهای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی تا متوجه شوید که اشکال فقط در سیستم حکومتی کشور ما نیست.
توهین تلقی نشود با این حقیقت تلخ باید کنار آمد که ما در خیلی زمینهها نیاز به خانه تکانی داریم.
۵- متأسفانه هیچیک از گروههای سیاسی ایرانی تاکنون به مسئولیت خود در ارتباط با خودکشی نیروهای تحتامرشان که در اثر سرخوردگی و یا حرکتی اعتراضی انجام گرفته اعتراف نکردهاند.
۶- «حسن جلالی فرزند سعید با نام مستعار فرهاد عمودی فر عضو چریکهای فدایی خلق اقلیت به جرم تشکی تیمهای سازمانی جهت شناسایی عملیات، شناسایی مناطق مختلفه، سرقت مسلحانه اتومبیلها و مغازهها، تهیه سلاح و امکانات مالی برای سازمان و معاونت مسئول تدارکات نظامی مالی سازمان.
محمود بابایی فرزند جواد با نام مستعار رضا عضو چریکهای فدایی اقلیت به جرم شرکت در چند فقره سرقت مسلحانه اتومبیلها و مغازههای مردم بیگناه، تشکیل تیمهای سازمانی و سرپرستی خانههای تیمی. »
روزنامه اطلاعات دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۶۰
۷- فرزند دیگرش منوچهر در کشتار ۶۷ جاودانه شد و مادر رضایی جهرمی در مردادماه ۸۵ در حالی که از مزار بچهها برمیگشت در زیر چرخهای اتوبوس شرکت واحد جان داد. حمید دیگر فرزند مادر بیش از هفت سال زندان بود.
۸- بعدها دستگاه اطلاعاتی از همین تور برای دستگیری تعدادی از زندانیان سیاسی از جمله جواد تقویقهی، سیامک طوبایی، حسن افتخارجو، محمد سلامی و ... که در سال ۶۸ در مرخصی از زندان و یا پس از آزادی قصد خروج از کشور را داشتند، استفاده کرد. کلیه افرادی که در این تور دستگیر شدند اعدام شدند. اما جنایتکاران از پذیرش مسئولیت دستگیری و اعدام آنها خودداری کردند. در جلد ۴ کتاب «نه زیستن، نه مرگ» به طور مشروح موضوع آن را شرح دادهام.