مارینا نمت یکی از توابان فعال زندان اوین پس از واقعهی ۱۱ سپتامبر و اعلام شروع «جنگ صلیبی» از سوی جورج بوش ریاست جمهوری آمریکا، موقعیت را مغتنم شمرده و تلاش میکند از آب گلآلود به نفع خود ماهی بگیرد. او که پس از رسیدن به کانادا تبدیل به یک مسیحی فعال شده و حمایت کلیسا را در پشت خود احساس میکند، سعی مینماید به نحو احسن از فرصت به دست آمده در جهت منافع خود استفاده کند.
کشته شدن خانم زهرا کاظمی در زندان اوین و برانگیخته شدن احساسات افکار عمومی مردم کانادا در سال ۲۰۰۳ نیز زمینه مساعد بیشتری را ایجاد میکند تا او دست به کار شود. او بیگدار به آب نمیزند بلکه با دور اندیشی و برنامهریزی، ابتدا در یک کلاس داستان نویسی در دانشگاه تورنتو شرکت میکند تا با رموز کار آشنا شود و سپس دست به کار خلق یک داستان «آبگوشتی» در ارتباط با زندان اوین تحت عنوان خاطرات شخصیاش میشود.
مارینا نمت که پیش از این کارگر رستورانی در تورنتو است پس از چندین تلاش ناموفق برای چاپ کتابش، با حمایتهایی که از سوی کلیسا و محافل مسیحی و دانشگاه تورنتو دریافت میکند، مورد توجه انتشارات معتبر پنگوئن قرار گرفته و با چاپ کتابش در زمانی مناسب، سوژهی مطلوب رسانههای مختلف آمریکایی، کانادایی و اروپایی میشود. سوژههای باب طبعی که مارینا نمت به دست میدهد در راستای منافع کانونهای قدرت در سطح بینالمللی قرار گرفته و به همین دلیل او و کتابش را در بوق و کرنا میکنند.
مارینا نمت به عنوان یک دختر مسیحی، اسیر دست «مردسالاری اسلامی» میشود و به زور به عقد یک مرد مسلمان در میآید. او که در زندان تبدیل به یک مسلمان دو آتشه شده بود و به گفتهی شاهدان عینی، صبح تا شام نماز میخواند، این بار خود را یک مسیحی معتقد جا میزند و سخنگویی عیسی مسیح و تعالیم او را نیز به عهده میگیرد.
مارینا نمت که ظاهراً به خاطر ارتباط با جریانات چپ دستگیر شده و در شعبهی شش که مختص به زندانیان مارکسیست بود بازجویی شده، در جای جای کتاب و مصاحبههای مطبوعاتی و تلویزیونی تلاش میکند که خود را یک مسیحی معتقد جلوه دهد و بر حقانیت مسیحیت و نفرت از کمونیسم پای فشارد. این تلاش به خاطر رابطهی امروز او با کلیسا و حمایت آنها از اوست. او عادت دارد که نان را به نرخ روز بخورد.
مارینا نمت برای این که پای این ادعا را نیز سفت کند مدعی میشود که بازجویش نیز پذیرفته بود که وی ارتباطی با گروههای چپ نداشته و حتا سمپاتی هم به آنها نداشته چرا که به هنگام شکنجه، بی اختیار «مریم مقدس» را به کمک میطلبیده است.
همه چیز این کتاب آگاهانه و هشیارانه تنظیم شده است. مارینا نمت تلاش میکند علاوه بر حمایت کلیسا، پشتیبانی محافل خاصی در سطح بینالمللی را نیز به دست بیاورد. برای همین همچون آشپزی ماهر دست به کار میشود و از هر سوژهای که ممکن است باب طبع آنها باشد استفاده میکند.
کانونهای قدرت در سطح بینالمللی به منظور حفظ منافعشان در ایران به دنبال اثبات این نظریه هستند که گویا در رژیم جمهوری اسلامی بخش خوب و بد وجود دارد. و این دو بخش در جدال و نبردی واقعی به سر میبرند.
کتاب مارینا نمت نیز منافع آنان را تأمین میکند. این بار از میان «قربانیان رژیم»، شاهدی بر میخیزد و حرفهای آنان را تکرار میکند. اتفاقاً این بار منبع، مسیحی معتقدی است که برای اثبات حقانیت عیسی مسیح تلاش می کند و لابد از «صداقت» لازم نیز برخوردار است.
طبق روایت مارینا نمت دو وجه متفاوت رژیم جمهوری اسلامی یعنی بخش و خوب و بد حتا در اوین سال ۶۰ هم وجود دارند و در حال نبرد و رویایی هستند. بازجو خوبها دارای تشکیلاتی منسجم هستند و تلاش میکنند اوین، قصابخانهی رژیم را در سیاهترین روزهای آن، به محلی که به طور نسبی و قابل قبول ارزشهای انسانی در آن حاکم است تبدیل کنند. این مبارزه آنچنان عمیق و گسترده است که عاقبت یکی از چهرههای نیک آن که بازجویی به نام «علی موسوی» است جان خود و فرزند به دنیا نیامدهاش را روی آن میگذارد. پدر علی موسوی یکی از چهرههای بازار که در نقش انسانی خوش قلب، فهیم و انساندوست ظاهر میشود از نزدیکان خمینی است و به این ترتیب انسانهای وارسته و نیک نفس حتا در حلقهی نزدیک به خمینی نیز وجود دارند. پس نباید به این رژیم ناامید بود بلکه باید کوشید «خوب» ها را در نبرد با «بد»ها تقویت کرد.
چگونگی شکل گیری کتاب «زندانی تهران»
این کتاب ابتدا قرار بود با نام «پژواکهای یک فرشته» انتشار یابد. مارینا نمت نسخههایی از این کتاب را در اختیار تعدادی قرار داده بود تا نظرشان را کسب کند. در فضای جدیدی که وجود دارد این گونه تشخیص داده میشود که نام «زندانی تهران» مؤثرتر است و توجهات بیشتری را جلب میکند.
من از طریق یکی از دوستان دردمند به این نوشته دست پیدا کردم. او با خواندن پیش نویس، کتاب را غیرواقعی ارزیابی کرده و از من خواسته بود به عنوان یک زندانی سیاسی سابق که در زمینهی زندان تحقیق کرده، راجع به آن واکنش نشان دهم.
پس از خواندن نسخه قدیمی کتاب (پژواکهای یک فرشته) مطلبی در مورد آن نوشتم. این مصادف بود با انتشار کتاب مزبور تحت عنوان «زندانی تهران». قبل از آن که نوشته را برای سایتها ارسال کنم پیش خودم فکر کردم نکند در متن جدید تغییراتی داده شده باشد. به همین دلیل صبر کردم تا متن اصلی کتاب را به دست آورم.
پس از دست یافتن به کتاب انتشار یافته « زندانی تهران»، متوجه شدم مارینا نمت در زمینه داستانسرایی قدمهای اساسی برداشته و موارد جدیدی را به کتاب اضافه و مواردی را نیز حذف کرده است.
به همین خاطر مجبور شدم هر دو کتاب را مقابله کرده و نوشتهام را نیز تغییر دهم و در یکی دو جا نیز متوجه تغییر موضوع در متن جدید نشدم و همان اظهار نظر مبتنی بر نقد قدیمیام باقی ماند. نوشتهام در رابطه با خاطرات مارینا نمت در آدرس زیر موجود است. www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=17526
در نوشتهی قبلی صحبتی از این که هر دو متن را در اختیار دارم، نکردم تا واکنشهای احتمالی او را بررسی کنم.
اما نویسنده با آن که از خلال نوشتهام متوجه شده بود به روی خود نیاورد و یا صلاح ندانست که بیاورد و همچنان مدعی است که کتابش واقعیت محض است و عنصری از تخیل در آن نیست.
برای آن که نشان دهم مارینا نمت آگاهانه دست به جعل و فریب و نشر اکاذیب تحت عنوان واقعیات زندان زده،
در اینجا تلاش میکنم چند مورد اساسی از متن پیشین و متن فعلی را با هم مقایسه کنم.
ذکر این نکته ضروری است که انتشارات پنگوئن تقدم و تأخر بخشهای زیادی از کتاب را تغییر داده است. مثلاً کتاب با لحظهی ورود مارینا نمت و خانوادهاش به کانادا آغاز میشود در حالی که این بخش در کتاب پیشین در انتهای کتاب آمده است.
همچنین بخش دوم کتاب از لحظهی دستگیری او صحبت میکند در حالی که در کتاب پیشین این گونه نیست. همینطور الا آخر. این توضیح از این بابت ضروری است که خواننده این متن گیج نشود چرا هنگامی که از کتاب ها کد میآورم این همه تفاوت در شمارهی صفحات دیده میشود.
جعل موضوع نوشته شدن نام بر روی پیشانی قبل از اعدام
علی بازجو پس از نجات جان مارینا از جوخهی اعدام تصمیم میگیرد او را به بند زنان ۲۴۶ بفرستد.
مارینا موضوع را به شکل زیر در کتاب «پژواکهای یک فرشته» صفحههای ۱۲۸ و ۱۲۹ تعریف میکند:
«او به داخل سلول آمد و مرا بیدار کرد و مرا به یک اتاق کوچک که حدود ۲۰ زن در آن روی زمین خوابیده بودند برد. «تو بایستی اینجا منتظر باشی که آنها بیایند و تو را به بند ۲۴۶ ببرند. مواظب خودت باش. همه چیز بهتر خواهد شد». ...روز بعد، من به ۲۴۶ یکی از ساختمانهای اوین که به زنان اختصاص داشت برده شدم. وقتی وارد دفتر شدم یک زن به من گفت که چشمبندم را بردارم. او نسبتاً بلند قد و دارای چهرهای جدی بود. من حیران بودم که آیا او در عمرش خندیده است یا نه؟
مارینا اسم من خواهر مریم است، او گفت. برادر علی به من در مورد تو گفته است. این ساختمان ۲۴۶ و دو طبقه است. طبقه اول ۶ اتاق و طبقه دوم هفت اتاق دارد. تو در اتاق هفت طبقهی دوم اقامت خواهی کرد. زندانیهای طبقه اول اجازه ندارند با زندانیان طبقه دوم صحبت کنند. من از نماینده اتاق هفت خواهم خواست که قوانین را برای تو توضیح دهد. اگر هر مشکلی داشتی به من بگو. آیا روشن است؟
بله.
او نامی را در بلندگو صدا کرد. در عرض چند دقیقه یک دختر هم سن من وارد دفتر شد.
بله خواهر؟ او گفت.
مرجان، این مارینا است. او در اتاق تو خواهد بود.
مرجان به من لبخند زد. بیا بریم، او گفت. »
او سپس لباسی را که مرجان به تن داشت تعریف کرده و ...
در کتاب «زندانی تهران» او موضوع را در صفحهی ۵۴ و ۵۵ به شکل زیر بیان میکند:
« بعد از چند ساعت او برگشت و مرا به اتاقی کوچک برد ...بعد از مدتی مردی آمد و نام ۱۰ نفر از جمله مرا خواند.»
سپس او در اینجا داستان چگونگی انتقالشان به ۲۴۶ را تعریف میکند که در کتاب قبلی نیامده بود و موضوع جدید است تا این که به ساختمان ۲۴۶ میرسند.
از اینجا دوباره داستان نسبت به قبلی تغییر میکند.
« سلام علیکم خواهر. صبح بخیر. من یک نفر تازه برای شما دارم. مارینا مرادی بخت. بفرمایید این هم کاغذها.
صبح بخیر برادر. ممنونم یک زن گفت. در با صدای آهستهای بسته شد. اتاق با بوی چای تازه دم کرده پر شده بود. من تشخیص دادم که دارم از گشنگی میمیرم.
مارینا چشمبندت را بردار. زن با صدایی که حالت تقاضا داشت گفت و من اطاعت کردم. او بیست و پنج ساله و ۱۰ اینج بلندتر از من بود. با چشمانی بزرگ و سیاه، دماغ گنده و لبهایی نازک که به او چهرهای جدی بخشیده بود. او یک چادر سیاه به سر داشت و حیران بودم که آیا او در عمرش خندیده است یا نه؟
اتاقی که ما در آن بودیم دفتری بود با ابعاد ۱۲ در ۱۴ فوت با یک میز و ۴ صندلی فلزی و یک میز فلزی ساده که با کاغذ پوشانده شده بود. از پنجره اشعهی آفتاب به همه جای اتاق تابیده میشد.
مارینا من خواهر مریم هستم. زن گفت. برادر علی در مورد تو با من صحبت کرده است. او توضیح داد ساختمانی که در آن بودیم ۲۴۶ نام دارد و دارای دو طبقه است. طبقه اول دارای ۶ اتاق و طبقهی دوم ۷ اتاق. سپس او نامی را از بلند گو صدا کرد و در عرض چند دقیقه دختری هم سن من وارد دفتر شد. خواهر مریم او را به من به نام سهیلا معرفی کرد. او یک زندانی نماینده اتاق هفت بود. او سپس لباسی را که سهیلا به تن داشت تعریف کرده و ...»
در کتاب «پژواکهای یک فرشته» صفحهی ۱۲۹ و ۱۳۰ مرجان، مارینا نمت را به داخل بند ۲۴۶ و عاقبت سلول ۷ راهنمایی میکند. مارینا نمت داستان را چنین ادامه میدهد:
«دختر ها یک جایی برای او درست کنید تا بتواند استراحت کند! مرجان داد زد در حالیکه روی زانوش در کنار من نشست. من می دانم تو چقدر درد در پایت داری. اما خوب خواهد شد، نگران نباش.
من سرم را تکان دادم در حالی که اشک در چشمانم پر شده بود.
مارینا! یک صدای آشنا مرا صدا زد.
من بالا را نگاه کردم و برای یک لحظه دختری را که بالای سرم ایستاده بود تشخیص ندادم.
... سارا! خدا را شکر، من خیلی نگران تو بودم! آیا خوب هستی؟
من خوبم
سارا به طور وحشتناکی لاغر شده بود و ...
آیا تو او را میشناسی؟ مرجان از سارا سؤال کرد.
بله ما از کلاس اول با هم دوست بودیم
ما همدیگر را بغل کردیم تا جایی که رمق داشتیم همدیگر را فشار دادیم.
پدر و مادرم چطور هستند؟ آخرین باری که آنها را دیدی کی بود؟ سارا پرسید و ...»
در کتاب زندانی تهران ، مارینا نمت برای آن که داستان را هیجان انگیز تر کند موضوع زیر را پیش کشیده و جعلیاتی را به صورت زیر در صفحههای ۵۶ ، ۵۷ سر هم میکند:
« دختر ها یک جایی برای او درست کنید تا بتواند استراحت کند! سهیلا داد زد در حالیکه روی زانوش در کنار من نشست. من می دانم تو چقدر درد در پایت داری. اما خوب خواهد شد، نگران نباش.
من سرم را تکان دادم در حالی که اشک در چشمانم پر شده بود.
مارینا! یک صدای آشنا مرا صدا زد.
من بالا را نگاه کردم و برای یک لحظه دختری را که بالای سرم ایستاده بود تشخیص ندادم.
... سارا! خدا را شکر، من خیلی نگران تو بودم! آیا خوب هستی؟
من خوبم»
تا اینجا داستان یک سان است اما یک باره داستان زیر برای هر چه مهیجتر شدن موضوع جعل میشود:
« من خوبم . اما میتوانست بدتر از این باشد. من روسریام را از روی سرم کشیدم و انگشتانم را به موهایم که به هم چسبیده بود کشیدم. من در عمرم اینقدر کثیف نبودم.
چرا اسمت روی پیشانیات نوشته شده است؟ سارا پرسید.
چی؟
اسمت با ماژیک سیاه روی پیشانیات نوشته شده است.
من سرم را لمس کردم و یک آینه خواستم. اما سارا گفت که در آنجا آینه نیست. او گفت از زمانی که اوین بوده کسی را ندیده که اسمش روی پیشانیاش نوشته شده باشد. من نمیتوانستم به خاطر بیاورم که کی چنین کاری انجام گرفته است و... »
طبق ادعای جدید مارینا ظاهراً قبل از بردن او به مراسم اعدام اسم او را روی پیشانیاش نوشته بودند! چنانچه ملاحظه می شود. این داستان در کتاب قبلی نیامده بود و در اینجا مارینا نمت آن را جعل کرده است. نکته حائز اهمیت آن که نه خود مارینا، نه علی موسوی بازجوی اوین که او را از جوخه اعدام نجات داده و سوپ در دهانش میگذاشته، نه پاسداران ۲۰۹ هنگامی که او را انتقال میدادند، نه ۲۰ نفری که در سلول با او بودند، نه پاسداری که او را تحویل گرفته و به ۲۴۶ میبرد، نه خواهر مریم مسئول بند ۲۴۶ زنان، نه سهیلا نماینده اتاق و نه هیچ کس دیگر متوجه نمیشود که اسم مارینا نمت روی پیشانیاش نوشته شده است. این سارا دوست اوست که متوجه این امر میشود.
جعل گفتگو با ترانه بهزادی زندانی زیر اعدام
در صفحهی ۱۳۵ و ۱۳۶ کتاب «پژواکهای یک فرشته» مارینا نمت داستان گفتگوی خود با ترانه یک زندانی زیر اعدام را به این شکل بیان میکند:
«آیا حالت خوبه؟ ....
بله خوبم. چطور مگه؟
تو مثل یک مجسمهی خیلی قدیمی میمانی، تو حتا پلک هم نمیزنی.
من داشتم فکر میکردم
درباره چی؟
درباره دوستی که مرده است
من میدانم تو چه احساسی داری
چرا دستگیر شدی؟
داستان طولانی دارد
اینطور که به نظر میرسد وقت زیادی من دارم
نه اینطور نیست
چی... منظورت چیست
من...[منظور نویسنده این است که ترانه محکوم به اعدام شده بود]
احساس وحشتناکی سراسر وجودم را فرا گرفت.
سارا به من گفته بود که تعدادی از دخترهای اتاقمان به مرگ محکوم شده بودند، اما ترانه در میان آنها نبود.
اما سارا به من گفت...
نه کسی نمیداند، او زمزمه کرد.
چرا به کسی نگفتی؟
منظورت چیه؟ افراد خیلی متوجه تو میشوند و احساس تأسف برایت میکنند. من از این متنفرم. خواهش میکنم در مورد این موضوع با کسی صحبت نکن، باشه؟
صحبت نخواهم کرد. من هم به کسی نگفتهام ، اما من قرار بود اعدام شوم اما حکمم تخفیف یافت. من نزدیک بود اعدام شوم. مال تو هم کم خواهد شد.
من میدانم... حالا چند سال حکم داری؟
ابد
یک نفر به من گفت که تو اصلاً دادگاه نرفتی
خوب، من به دادگاه نرفتهام. یکی از بازجویانم به من گفت که به زندان ابد محکوم شدهام.
من نمی دانم. شاید به خاطر این که نمیخواهم به حقیقت بپیوندند.»
در صفحات ۸۹ و ۹۰ کتاب «زندانی تهران» داستان به شکل زیر تغییر مییابد. توجه داشته باشید قسمت سیاه مشترک است و قسمت قرمز رنگ در کتاب «زندانی تهران» اضافه شده است:
«آیا حالت خوبه؟ ....
بله خوبم. چطور مگه؟
تو مثل یک مجسمهی خیلی قدیمی میمانی، تو حتا پلک هم نمیزنی.
من داشتم فکر میکردم
درباره چی؟
درباره دوستی که مرده است
من میدانم تو چه احساسی داری
چرا دستگیر شدی؟
داستان طولانی دارد
اینطور که به نظر میرسد وقت زیادی من دارم
نه اینطور نیست
چی... منظورت چیست
من...[منظور نویسنده این است که ترانه محکوم به اعدام شده بود]
احساس وحشتناکی سراسر وجودم را فرا گرفت.
سارا به من گفته بود که تعدادی از دخترهای اتاقمان به مرگ محکوم شده بودند، اما ترانه در میان آنها نبود.
اما سارا به من گفت...
نه کسی نمیداند، او زمزمه کرد.
چرا به کسی نگفتی؟
منظورت چیه؟ افراد خیلی متوجه تو میشوند و احساس تأسف برایت میکنند. من از این متنفرم. خواهش میکنم در مورد این موضوع با کسی صحبت نکن، باشه؟
چرا به من گفتی؟
تو قرار بود اعدام شوی، اینطور نیست؟
قلبم ایستاد. من نمیتوانستم به او دروغ بگویم. همه قدرتم را جمع کردم و شب اعدام را برای او توضیح دادم و گفتم که چگونه علی در آخرین لحظه جان مرا نجات داد. او از من سؤال کرد چرا علی جان من را نجات داد و من جواب دادم نمیدانم. او سپس راهی را که میخواست پیدا کرد و رفت سر اصل مطلب و پرسید:
آیا او تو را لمس کرد؟
نه منظورت چیه؟
تو میدانی منظورم چیه. مردها نبایستی زنان را لمس کنند مگر این که ازدواج کرده باشند.
نه
عجیب است.
چی؟
من چیزهایی شنیدهام.
چه چیزهایی؟
تعدادی از دخترها به من گفتند که مورد تجاوز قرار گرفتهاند، و آنها تهدید شدند که اگر در این مورد صحبتی بکنند آنها اعدام خواهند شد. من تا آن موقع نظر مشخصی راجع به این که مورد تجاوز قرار گرفتن یعنی چه نداشتم. من میدانستم که موضوع وحشتناکی است، چیزی که یک مرد میتواند در مورد یک زن انجام دهد. چیزی که هیچ کس نبایستی در مورد آن صحبت کند. اگر چه دوست داشتم بیشتر بدانم اما جرأت نمیکردم سؤال کنم.
قبل از این که تو را برای اعدام ببرند چطور؟ آیا آن موقع هم تو را لمس نکردند؟ ترانه سؤال کرد.
نه!
او از این که مرا ناراحت کرده عذرخواهی کرد. من سعی کردم گریه نکنم. من به او گفتم که چقدر وحشتناک است که تو زنده بمانی در حالی که دیگران مردهاند. او گفت که اگر تو مرده بودی چیزی را برای آنها تغییر نمیداد.
تو از کجا متوجه شدی که من به مرگ محکوم شدم؟ من سؤال کردم.
وقتی تو داخل شدی اسم تو روی پیشانیات نوشته شده بود.
من نفهمیدم
بعد از این که من دستگیر شدم، آنها مرا به مدت دو روز میزدند. اما من همکاری نکردم، او [ترانه] گفت. سپس بازجو مرا یک شب کشان کشان بیرون برد و چشمبندم را برداشت... جنازهها آنجا بود... در خون پوشیده شده بودند. آنها اعدام شده بودند... ده، دوازده نفر. من بالا آوردم. او گفت سرنوشت مشابهی در انتظارم خواهد بود اگر حرف نزنم. او چراغقوهای داشت که روی صورت یکی از مردهها انداخت. یک مرد جوان. اسم او روی پیشانی اش نوشته شده بود. مهران کبیری.
اگر چه من می دانستم همه آن چیزهایی که در شب اعدام اتفاق افتاد خیلی واقعی بود، اما سعی کرده بودم خاطراتم را همچون کابوسی برای خودم جلوه دهم.
من آنها را تا آنجا که میتوانستم به عقب رانده بودم. اما آنها دوباره زنده میشدند. تنفسم سنگین شده بود. آن چیزهایی که من شاهد بودم میتوانست برای ترانه اتفاق افتد. و من نمیتوانستم کاری انجام دهم.
ترانه به من گفت او شنیده است که پاسداران قبل از اعدام دختران به آنها تجاوز میکنند، برای آن که آنها معتقدند دختران باکره در صورت مرگ به بهشت خواهند رفت.
مارینا، اگر آنها بخواهند میتوانند مرا اعدام کنند ولی من نمیخواهم مورد تجاوز قرار گیرم. »
آنچه به صورت قرمز در بالا آمده، مواردی است که مارینا نمت پس از خواندن کتابهای زندان با آنها آشنا شده و برای برانگیختن احساسات خواننده در قالب دیالوگ با یک زندانی زیر اعدام به کتابش اضافه کرده است. همین بخش به خوبی نشان میدهد که کتاب مزبور خاطره زندان نیست و مارینا نمت مانند آشپزی ماهر هر لحظه با افزودن چاشنی جدید سعی میکند دستپختاش را رنگین تر کند. البته او در آخر کتاب از زبان همسرش علی موسوی که بازجوی اوین بود مورد بالا را زیر سؤال میبرد و این سؤال برای خواننده پیش میآید که چرا به مارینا و دختر دیگری که برای اعدام برده بودند پیش از اعدام تجاوز نکردند؟ در این صورت او به این فکر میافتد آیا حق با علی بازجو نیست که موضوع را تکذیب میکند؟
دیالوگ جعلی با همسر در مسیر مسافرت به شمال
مارینا نمت در کتاب «پژواکهای یک فرشته» صفحهی ۲۲۰-۲۲۱ هنگامی که به مناسبت جشن سالگرد ازدواج همراه شوهرش که بازجوی اوین است به شمال میرود در راه با او به بحث و جدل میپردازد.
او از جمله با همسرش در بارهی یک زندانی سیاسی به نام ترانه بهزادی که در بالا ذکرش رفت و اعدام شده به گفتگو میپردازد. مارینا در این مورد مینویسد:
«...مارینا، تو از هر جهت حق داری که ناراحت باشی. او دوست تو بود و تو میخواستی به او کمک کنی. اما اگر من هم آنجا بودم این احتمال میرفت که نتوانم جان او را نجات دهم. بازجویان و حتا دادگاهها ممکن است اشتباه کنند. من تا کنون توانستهام به افرادی که فکر میکردم احکام ظالمانه ای دریافت کردهاند کمک کردهام. اما همیشه موفق نبودهام. من سعی کردم به مینا کمک کنم، آیا نکردم؟ اما موفق نشدم.
ترانه یکی از دوستان خوب من بود و فرد خیلی خوبی هم بود. او نبایستی میمرد. تنها چیزی که میتوانستم ببینم چشمهای بزرگ سیاه و لبخند غمناک ترانه بود. »
در کتاب «زندانی تهران» مارینا نمت در صفحهی ۲۱۸ پس از نوشتن جملهی تنها چیزی که میتوانستم ببینم چشمهای بزرگ سیاه و لبخند غمناک ترانه بود، داستان زیر را نیز اضافه میکند:
«علی چشمهایش را به جاده دوخته بود.
من یک چیز وحشتناک شنیدهام و بایستی از تو بپرسم که آیا درست است یا نه، من گفتم.
چی؟
آیا تو معتقدی دخترانی که باکره هستند در صورت مرگ به بهشت میروند؟
مارینا، من می دانم تو از این سؤال قصد داری به کجا برسی.
خواهش میکنم به من جواب بده.
نه، من به چنین چیزی اعتقاد ندارم. خدا تصمیم میگیرد که چه کسی به بهشت یا جهنم برود نه من. دختران جوان قبل از اعدام مورد تجاوز قرار نمیگیرند. آنچه را که میشنوی باور کن. خیلی تاریک بود و من نمیتوانستم صورت او را ببینم. هوا تاریک بود و من نمی توانستم صورت او را به روشنی ببینم، اما تنفس او تندتر شد. تو نزدیک بود اعدام شوی. آیا به تو تجاوز شد؟ او پرسید.
نه، و میخواستم اضافه کنم، نه قبل از اعدام، اما شش ماه بعد از آن مورد تجاوز قرار گرفتم. اما تصمیم را عوض کردم.
مارینا، من میفهمم که تو به خاطر دوستتات ناراحت هستی، اما من به تو قول میدهم که او مورد تجاوز قرار نگرفت.
من احساس کردم او به هنگام بیان این کلمات راحت نیست.»
تمام بخش قرمز رنگ در کتاب «زندانی تهران» اضافه شده است. به این ترتیب مارینا تلاش می کند خود را فردی جلوه دهد که دائم با همسرش که بازجو بوده در بحث و جدل به سر میبرده؛ حتا هنگام رفتن به مسافرت کنار دریا و استراحت در ویلای یکی از وزرای حکومت پهلوی.
مارینا نمت در صفحهی ۲۲۳ کتاب «پژواکهای یک فرشته» در مورد یکی از شبهایی که در ویلای شمال همراه با شوهرش به سر میبرده چنین مینویسد:
«ما به رختخواب رفتیم، و او به خواب رفت. من از تختخواب بیرون آمدم و قدم زنان به سمت دریا رفتم. دریا مرا چون دوستی قدیمی فرا میخواند. ...»
در صفحهی ۲۲۱ کتاب «زندانی تهران» مارینا نمت موضوع را به شکل دیگری بیان کرده و داستان دیگری را در راستای مطالبی که بعد از خواندن کتابهای زندان و شنیدن صحبتهای زنان زندانی یاد گرفته به خاطراتش اضافه کرده و مینویسد:
« ما به رختخواب رفتیم، اما من نمیتوانستم بخوابم. مشغول تماشای نور مهتاب که روی کف اتاق افتاده بود شدم. علی پشتش را به من کرده و خوابیده بود. شانهی چپ او با هر نفسی بالا و پایین میرفت. من به ترانه گفته بودم که آنها قبل از این که مرا به مراسم اعدام ببرند مورد تجاوز قرار ندادند و این حقیقت داشت. اما حامد و پاسداران میدانستند که من مسیحی هستم و مطابق عقاید آنها، باکره یا غیرباکره من به جهنم میرفتم. و ترانه این را میدانست. اما او این سؤال را از من پرسیده بود، زیرا اگرچه او حکم اعدام را پذیرفته بود اما هیچ امید و قوتقلبی نداشت که با حفظ شأن و منزلت انسانیاش بمیرد. علی به من گفته بود که دختران جوان قبل از آنکه جلوی جوخهی اعدام قرار گیرند مورد تجاوز قرار نمیگیرند. اما او اعتقاد نداشت که به من تجاوز کرده است. در نگاه او ، به خاطر منافع من، او مرا مجبور به ازدواج کرده بود. شاید او بدون آن که فکر کند به دختران تحت عنوان صیغه تجاوز کرده بود. من میخواستم باور کنم که او اعمالی از این دست انجام نداده است. میخواستم باور کنم که من تنها کسی بودم که او مجبور به این نوع ازدواج کرده بود. اما هیچ راهی برایم متصور نبود که حقیقت را بدانم. من از رختخواب بیرون آمدم و قدم زنان به سمت دریا رفتم. ...»
چنانچه ملاحظه میشود تمامی جملات قرمز به متن کتاب اضافه شده است. در نسخه قدیمی ذکری از تجاوز وجود ندارد. اساساً در سرتاسر نسخه قدیمی کتاب چنین کلمهای جز یک مورد وجود ندارد. مارینا نمت دارای چنین احساسی نبوده است. فقط یک بار در صفحهی ۲۳۶ بهار یکی از زندانیان وقتی به مارینا میگوید که علی موسوی او را بارها و بارها مورد تجاوز قرار داده، مارینا مخالفت کرده و میگوید نه او با من ازدواج کرده بود. بهار دوباره به او میگوید که آیا تو میخواستی با او ازدواج کنی؟ مارینا پاسخ میدهد نه. و سرانجام بهار به او میگوید که تجاوز قانونی همچنان تجاوز است.
مارینا بعد از ارتباط با زنان زندانی و کتابها و نظرات آنها با چنین موضوعاتی آشنا شده و سعی میکند از آنها نیز در کتاب خود استفاده کند.
مارینا نمت در صفحهی ۲۳۹ کتاب «زندانی تهران» در پاسخ به خواهر زینب یکی از پاسدار بدها که هنگام آزادی از زندان به مارینا گفته: « تو برنده شدی، هرگز فکر نمیکردم به این زودی بگذارند به خانه روی» میگوید: « من دوستان زیادی را از دست دادم، من همسرم را از دست دادم، من بچهام [بچهای که سقط کرده بود] را از دست دادم و تو فکر میکنی من برنده شدم؟»
خواهر معصومه دانشجوی پیرو خط امام و یکی از گروگانگیران کارکنان سفارت آمریکا
در صفحهی ۱۴۷ کتاب «پژواکهای یک فرشته»، مارینا نمت پس از آنکه برادر محمد یکی از بازجو خوبها، او را از دست حامد یکی از بازجو بدها نجات میدهد مطلب زیر را مینویسد:
«او مرا به دفتر ۲۴۶برد. هنگامی که وارد آنجا شدم خواهر مریم گفت که چشمبندم را بردارم.
چرا صورتات اینقدر سرخ شده است، خواهر مریم پرسید؟
شکر خدا من توانستم برادر محمد را پیدا کنم. او و برادر علی دوستان خیلی نزدیکی هستند. آنها در یک ساختمان مشترک کار میکردند. من او را خواستم و به او گفتم که تو کجا هستی. او به من قول داد که تو را پیدا خواهد کرد و باز خواهد گرداند. من فکر نمیکنم حامد دوباره تو را اذیت کند»
در صفحهی ۱۱۵ کتاب «زندانی تهران» مارینا نمت موضوع را کاملاً تغییر داده و برای آنکه دل خوانندگان آمریکایی را نیز به دست آورد، موضوع خواهر معصومه[پاسدار خوبه اوین] یکی از دانشجویان پیروخط امام را که در جریان گروگانگیری کارکنان سفارت آمریکا دست داشته خلق میکند و دیالوگها سمت و سوی دیگر پیدا میکنند. خواهر معصومه در اوین به پاسداری در بند زنان گمارده شده بود. مارینا نمت موضوع بالا را این بار به جای خواهر مریم از زبان خواهر معصومه به شکل زیر مظرح میکند:
« تو خوش شانس هستی مارینا. حامد[بازجو بده اوین] اگر بخواهد نیازی به داشتن دلیل برای این که به افراد آسیب برساند ندارد، خواهر معصومه زمزمه کرد. همانطور که میبینی – خواهر مریم برگشت به سوی من- خواهر معصومه بهترین دوست حامد نیست، اما یاد گرفته که زبانش را گاز بگیرد. اگر چه او یکی از دانشجویان مسلمان پیرو خط امام و یکی از گروگانگیران سفارت آمریکا بود و شخصا امام را میشناخت اما با حامد مشکل داشت. تنها کسانی که در این اطراف میشناسم که میتوانند جلوی حامد بایستند برادر علی و برادر محمد هستند.
نگران نباش مارینا. حالا که حامد میداند برادر محمد پشتیبان تو است او دیگر مزاحم تو نمیشود. خواهرمعصومه گفت. ...
من در مورد آن چه که خواهر مریم و خواهر معصومه به من گفته بودند فکر میکردم. برای من مشکل بود که باور کنم او یکی از گروگانگیران سفارت آمریکا در تهران بوده است. اخباری را که در رابطه با حادثه گروگانگیری در تلویزیون نشان داده میشد به خاطر میآوردم. من نگران گروگانها بودم. خانوادهی آنها، کسانی که آنها را دوست داشتند، به آنها احتیاج داشتند، خواهان بازگشت آنها به وطنشان بودند. اسارت آنها ۴۴۴ روز طول کشید و عاقبت در ۲۰ ژانویه ۱۹۸۱ آزاد شدند. حالا وضعیت من به مراتب بدتر از وضعیت آنها بود. آنها تبعه آمریکا بودند و این به آن معنی بود که آنها کسی بودند. حداقل دولت آنها تلاش کرده بود که جان آنها را نجات دهد. و دنیا از مسائل هولناکی که برای آنها اتفاق افتاده بود با خبر بود.»
برای مارینا نمت چیزی که مهم نیست وفادار ماندن به واقعیت است. او برای دستیابی به ثروت و شهرت هر کاری میکند.
جعل داستان آگاهی یافتن از زندانی سیاسی بودن همسر در دوران شاه
در صفحهی ۱۵۴ کتاب «پژواکهای یک فرشته» مارینا نمت از بازگشت علی موسوی بازجوی اوین از جبهههای جنگ و پیشنهاد ازدواج به او میگوید. مارینا داستان را چنین بیان میکند:
« یکی از دلایلی که من کارم را ترک کردم و به جبهه رفتم برای این بود که از تو دور باشم. من باور داشتم اگر تو را نبینم احساسم تغییر میکند. اما اینطور نشد. من از همان لحظهی اول که چشمم به تو افتاد دارای این احساس شدم. من در این زندان در دوران شاه به عنوان یک زندانی بودم. و از زمان پیروزی انقلاب در اینجا کار میکنم. و اضافه بر اینها یک سالی را هم در جبهه گذراندم. من همه اینها را دیدهام. من عادت دارم که آدمها را که درد میکشند ببینم. صحنه خون و مرگ روی من تأثیری ندارد. اما با تو همه چیز متفاوت بود. آن شب وقتی من تو را به توالت بردم و پشت در منتظرت شدم، احساس وحشتناکی داشتم. من بایستی تو را به هر قیمتی شده نجات میدادم و این مرا میترساند. اینجوری به نظر میرسید که من پشت در برای همیشه منتظر تو ایستادهام....»
در صفحهی ۱۳۵ کتاب «زندانی تهران» مارینا داستان را عوض کرده و بخش قرمز را حذف میکند. در کتاب قبلی او تأکید دارد که علی در روز اولی که به او پیشنهاد ازدواج میدهد به او توضیح میدهد که در زمان شاه در اوین زندانی بوده است و مارینا هم اصلاً تعجبی نمیکند. اصولاً شنیدن چنین مواردی در اوین باعث تعجب کسی نمیشد.
در کتاب «زندانی تهران» صفحهی ۱۸۴ مادر علی موسوی روز ازدواج گویی رازی را با مارینا در میان میگذارد. او آن را به این شکل مطرح میکند:
« ... متوجه شدم که مادر علی فکورانه مرا ورانداز میکند گویی که میخواهد چیز مهمی را با من در میان بگذارد اما نمیداند از کجا شروع کند. من پایین را نگاه میکردم.
مارینا یک چیزی در باره علی هست، مطمئن نیستم که بدانی، او سرانجام گفت: آیا او [علی] به تو گفته است که در زمان شاه در اوین زندانی بوده ؟
من شوکه شدم. نه او هرگز به من چنین چیزی نگفته است.»
این داستان در کتاب پژواکهای یک فرشته صفحهی ۱۸۴ به صورت دیگری آمده است و اصلاً مانند یک راز مطرح نشده است. بلکه به عنوان یک درد دل و پس از تعریف و تمجیدهای بسیار از علی توسط مادرش مطرح میشود و مارینا نیز که قبلاً آن را از خود علی شنیده، تعجبی نمیکند. داستان به این شکل است:
انگار همین دیروز بود وقتی علی یک بچهی کوچک بود. مادر او در حالی که از آن طرف میز به من نگاه میکرد گفت. او بچهی خیلی شیرینی بود. هرگز زیاد گریه نمیکرد و همه شب را میخوابید. او بزرگ شد که بچهی استثنایی شود. او هرگز راجع به چیزی جر و بحث نمیکرد. هیچگاه تو روی آدم نمیایستاد و همیشه با خواهرش سخاوتمند بود. یک پسر به معنای واقعی خوب و مطیع و خیلی مذهبی. هرگز نمازش قضا نمیشد و از سن ده سالگی هر سال همه ماه رمضان را روزه میگرفت. ... او توسط ساواک- دستگاه امنیتی شاه دستگیر شد و نزدیک به سه سال و سه ماه قبل از انقلاب در زندان بود.
در کتاب «زندانی تهران» مارینا همهی توصیفاتی را که مادر علی در مورد او کرده بود حذف کرده و داستان بالا را اختراع میکند که برای اولین بار متوجه میشود او در زمان شاه زندانی بوده و از شنیدن آن شوکه میشود.
او در کتاب «زندانی تهران» موارد دیگری در مورد علی را اضافه میکند که به خاطر پرهیز از طولانی شدن بیش از حد مطلب از تکرار آن خودداری میکنم.
خلق لاجوردی در نسخه جدید کتاب
یکی از موارد شگفتانگیزی که مارینا نمت در کتاب زندانی تهران وارد کرده، لاجوردی است. در کتاب «پژواکهای یک فرشته» در سالهای ۶۰ تا ۶۲ هیچ صحبتی از لاجوردی نیست. گویا چنین فردی در اوین نیست. اما در کتاب «زندانی تهران» او لاجوردی را وارد کرده و در مورد او صحبت میکند.
در کتاب «پژواکهای یک فرشته» مارینا نمت در بارهی استعفای علی از شغلش در صفحهی ۲۲۷ چنین مینویسد:
«در یک سلول علی و من هر دو در تاریکی دراز کشیده بودیم. مارینا الان موقعاش رسیده که استعفا دهم، او گفت. و...»
اما در کتاب «زندانی تهران» در صفحهی ۲۲۴ و ۲۲۵ او مینویسد:
«علی و من هر دو در تاریکی دراز کشیده بودیم. مارینا، من فردا از شغلم استعفا خواهم داد، او گفت.»
مارینا نمت بلافاصله با اضافه کردن لاجوردی به داستان، جملات زیر را مینویسد:
«و من از آنچه شنیدم متعجب شدم، اما این کاملاً غیرمنتظره بود. اگر چه علی کمتر راجع به شغلش بامن صحبت میکرد، اما من در اوین زندگی میکردم و میدیدم که چقدر او درمانده شده است. به ویژه من این را بعد از مرگ مینا متوجه شدم. من علی را برای چیزی که بر سر مینا آمده بود سرزنش کردم. من عقیده داشتم که او میتوانست کار بیشتری برای نجات او انجام دهد، اما من ناتوانی او را نیز درک می کردم. او نبرد را به حامد باخته بود.
چرا میخواهی استعفا دهی؟ من سؤال کردم.
او نمیخواست در مورد آن صحبت کند، اما من گفتم شایسته آن هستم که بدانم چرا. او گفت درگیر نبرد با دادستان تهران اسدالله لاجوردی شده است که مسئول اوین هم بود.
اسدالله و من سالها با هم دوست بودیم علی گفت. او نیز همچنین در در دوران شاه در اوین زندانی بود. اما او خیلی زیاده روی کرده است. من سعی کردم مسائل را در اوین تغییر دهم، اما نتوانستم. او گوش نمیکند.
من دو بار لاجوردی را دیده بودم. یک بار هنگامی که او برای بازدید از کارگاه خیاطی اوین که من در آن کار میکردم آمده بود او را دیدم و بار دوم هنگامی که از ماشین علی پیاده میشدم و لاجوردی میخواست سوار ماشینی شود. او به سمت ما آمد و به گرمی با ما خوش و بش کرد. علی مرا به او معرفی کرد. لاجوردی گفت که در باره من شنیده است و از این که مرا میبیند خوشحال است. او برای ما آروزی خوشی کرد و گفت از این که به دین اسلام گرویدهام احساس غرور میکند.»
در صفحهی ۲۳۷ کتاب «پژواکهای یک فرشته» مارینا نمت دیالوگ خود با پدر شوهرش آقای موسوی پس از ترور شوهرش علی و گفتگو در مورد عوامل آن را چنین بیان میکند:
«خواهش میکنم به من بگویید چه اشکالی پیش آمده
چرا فکر میکنی اشکالی پیش آمده؟
من فقط میدانم
من اطلاعات آزاردهندهای دریافت کردهام که ترور علی احتمالاً یک کار داخلی بوده. اما نمیتوان آن را ثابت کرد.
آیا میتوانید در بیاورید که چه کسی واقعاً این کار را انجام داده؟
نه. همانطور که گفتم نمیشود ثابت کرد. شاهدان حاضر به شهادت نمیشوند.
من از چیزی که میشنیدم تعجب نکردم. »
اما مارینا نمت در صفحهی ۲۳۳ کتاب «زندانی تهران» موضوع را مهیج تر کرده و موارد قرمز را اضافه کرده و مینویسد:
«سپس او نفس عمیقی کشید و گفت او اطلاعاتی را دریافت کرده که نشان میدهد ترور علی یک کار داخلی بوده است. من نمیتوانستم آن را باور کنم.
حامد؟ من پرسیدم.
او یکی از آنهاست، اما نمیتوان آن را ثابت کرد.
من گفتم که علی به من گفته بود که او با اسدالله لاجوردی دچار مشکلاتی شده بود و آقای موسوی گفت که او معتقد است لاجوردی دستور ترور علی را داده است...»
چنانکه ملاحظه می شود در متن جدید لاجوردی آمر ترور علی معرفی میشود و حامد یکی از دستاندرکاران در حالی که در متن اولیه چنین چیزی نبود و اساساً در آن نسخه فردی به نام لاجوردی در اوین نبود.
مارینا نمت در صفحهی ۲۳۷ کتاب «پژواکهای یک فرشته» در مورد دلیل عدم آزادی خود از زبان پدر شوهرش آقای موسوی میگوید:
«... و چرا موفق نشدید؟
زیرا عدهای که دارای نفوذ زیادی در اوین هستند میگویند که تو نبایستی آزاد شده و به زندگی سابق خود برگردی. »
در صفحهی ۲۳۳ کتاب «زندانی تهران»، موضوع را تغییر داده و مینویسد:
«مارینا! مطلب دیگری هست که تو بایستی بدانی، آقای موسوی گفت. من تا کنون تلاش کردهام که تو را آزاد کنم ولی موفقیتی کسب نکردهام.
چرا؟
به خاطر این که سختسرانی مانند لاجوردی که نفوذ زیادی در اوین دارند میگویند که تو نبایستی آزاد شده و به زندگی سابق خود برگردی. »
در صفحهی ۲۴۰ کتاب «پژواکهای یک فرشته» مارینا نمت در مورد دیالوگ خود با آقای موسوی پدر همسرش بعد از آزادی در مقابل درب زندان چنین میگوید:
«... آیا من به قولم عمل کردم؟ آقای موسوی پرسید.
بله شما به قولتان عمل کردید
آیا تو مرا به خوبی به خاطر خواهی سپرد؟
بله من چنین خواهم کرد. و شما چطور؟ شما مرا چگونه به خاطر خواهید سپرد؟
من تو را دختر قوی و شجاع خودم میدانم، او گفت و اشکهایش را پاک کرد...»
اما مارینا نمت در صفحهی ۲۳۹ کتاب «زندانی تهران» دیالوگ فوق را به شکل زیر درآورده و لاجوردی را هم به آن میافزاید:
«... آیا من به قولم عمل کردم؟ آقای موسوی پرسید.
بله شما به قولتان عمل کردید.
چگونه این کار را کردید؟
من با امام صحبت کردم. لاجوردی هم علیه تو صحبت کرده بود. اما من سرانجام توانستم امام را متقاعد کنم که آزادی تو کار درستی است. او گفتارش را قطع کرد و گفت آیا تو مرا به خوبی به خاطر خواهی سپرد؟
بله من چنین خواهم کرد. و شما چطور؟ شما مرا چگونه به خاطر خواهید سپرد؟
من تو را دختر قوی و شجاع خودم میدانم، او گفت و اشکهایش را پاک کرد...»
مارینا نمت در نسخه جدید موارد قرمز را به دیالوگ خود با آقای موسوی اضافه کرده است.
یکی از موارد دیگری که مارینا نمت در کتاب «زندانی تهران» تغییر داده موضوع وصیتنامه آرش دوست پسر اولش است که علیالقاعده چون وصیتنامه است بایستی یکسان باشد و هیچ توجیهی برای تغییر آن نمیتوان آورد.
در کتاب «پژواکهای یک فرشته» صفحهی ۶۱ وصیت آرش به شرح زیر است:
من این نامه را خطاب به عزیزانم مینویسم، والدینم، برادرم، مادربزرگم و آخرین و نه کمترین مارینا. من نمیدانم چگونه به جایی که الان هستم رسیدم. این یک سفر طولانی بود. من همیشه معتقد بودم که بایستی یک تغییری به وجود آورم. همیشه باور داشتم چیزی که برایش قیام کردهام درست است. مارینا، من تو را بیش از هر چیز دیگری دوست دارم، و من نقطه نظرات تو را درک میکنم اما فقط دعا میکنم و همه آنهایی را که نمیتوانند به راه من بروند میبخشم. من بایستی کاری بر علیه چیزهایی که غلط و شیطانی هستند انجام دهم و ...
اما در صفحهی ۸۴ کتاب «زندانی تهران» وصیتنامه را تغییر داده و کلیه قسمتهای قرمز را حذف کرده و بقیه مطلب را به صورت غیر مستقیم مینویسد.
جعل دیالوگ با همسر
مارینا نمت در کتاب «زندانی تهران» برای نشان دادن تأثیرگذاری خود در بریدن شوهرش از رژیم، یک دیالوگ جعلی را خلق میکند که در کتاب «پژواکهای یک فرشته» نیست و بعداً اضافه شده است. توجه داشته باشید این گفتگوها بعد از رفتن میهمانها در تختخواب شکل گرفته است.
مارینا در کتاب «پژواکهای یک فرشته» صفحهی ۱۹۸ از همسرش علی که بازجوی شعبه ۶ است میخواهد که به دوستش سارا که در ارتباط با مجاهدین دستگیر شده و متهم شعبه شش است کمک کند! علی توضیح میدهد که سیروس برادر او نیز به خاطر هواداری از مجاهدین و این که همکاری نکرده اعدام شده است. این دروغها در حالی بافته میشود که همه زندانیان سابق میدانند شعبه ۶ مختص به زندانیان مارکسیست بود و زندانیان مجاهد در این شعبه بازجویی نمیشدند:
«... من سعی کردم او [سارا] را زنده نگاه دارم. من وحشی نیستم سارا. حامد مسئول پرونده اوست و تو میدانی او خیلی سختگیر است. من مطمئن هستم که سارا به زودی جایی نخواهد رفت.
آیا برادرش سیروس واقعاً اعدام شد؟
او یک عضو فعال مجاهدین بود و اصلاً همکاری نکرد.
بنابر این روش شما این است که هر کس که در مقابل شما بایستد را بکشید؟
اگر سیروش فرصت پیدا میکرد در مغز من شلیک میکرد
شما میتوانستید به جای کشتن او را در زندان نگاه د ارید
این تصمیم من نبود و من قصد ندارم راجع به آن بحث کنم.
آیا میتوانم سارا را ببینم؟
وقتی به زندان برگشتیم من تو را به سلول او میبرم
علی خواهش میکنم به او کمک کن
من حداکثر تلاشم را میکنم. صبح روز بعد من به سلول قدیمیام بازگشتم... »
در صفحه های ۱۹۵ و ۱۹۶ کتاب «زندانی تهران» بعد از جملهی وقتی به زندان برگشتیم من تو را به سلول او میبرم یک دیالوگ عجیب و غریب جدید اضافه میشود و داستان مسیر دیگری پیدا میکند:
«من بایستی سؤالی را که مدتها در ذهن داشتم از او میپرسیدم. پیشتر موقعیت مناسبی به دست نیاوردم بودم و حالا زمان مناسب بود.
علی، آیا تو کسی را کشتی؟ منظور در جبهه نیست؛ منظور در اوین است.
او از تختخواب بلند شد و در آشپزخانه به قدم زدن پرداخت. من او را دنبال کردم. او شیر آب را باز کرد و یک لیوان آب پر کرد و یک جرعه از آن نوشید.
تو کشتی، نکشتی؟
مارینا، چرا ول کن نیستی؟
من از تو متنفرم!
من سنگینی کلماتم را احساس میکردم اما از به کار بردنشان متأسف نبودم. من میخواستم او را آزار دهم. من از او انتقام میگرفتم و او شایستهاش بود. من سعی کرده بودم وضعیتام را بپذیرم و او را درک کنم اما نمیتوانستم وانمود کنم که اطلاعی از کارهای وحشتناکی که کرده ندارم. او آهسته لیوانش را روی میز قرار داد و به آن خیره شد. وقتی سرش را بالا کرد چشمانش همراه با ترکیبی از خشم و درد به تاریکی میزد. او به سمت من آمد. من چند قدم عقب رفتم و او با مشت روی کابینت کوبید. حتا اگر میدیدم، نمیتوانستم جای دوری بروم. او بازوان مرا گرفت و انگشتش را روی گوشتم فشار داد.
تو به من آسیب میرسانی، من گفتم
آیا من به تو آسیب میرسانم؟
بله. تو به من از همان لحظهی اولی که تو را دیدم آسیب میرسانی. و تو به آدمهای دیگر هم آسیب میرسانی و تو به خودت هم آسیب میرسانی.
او مرا از روی زمین بلند کرد و به اتاق خواب برد. من لگد میزدم و بیفایده فریاد میکردم.
صبح روز بعد من از رختخواب بیرون نیامدم. علی سه بار مرا از آشپزخانه صدا کرد و گفت صبحانه آماده است. من ملحفه را روی سرم کشیدم و های های گریه کردم. صدای غژ غژ تختخواب بلند شد. چشمهایم را باز کردم و از پشت الیاف ملحفهای که روی سرم کشیده بودم او را دیدم که کنار من نشسته است. او روی لبه تخت نشسته بود، آرنجهایش را روی زانوهایش قرار داده و دستهایش را به هم میفشرد. من حرکتی نکردم.
مارینا؟ او بعد از چند دقیقه گفت.
من جواب ندادم.
من متأسفم از این که تو را عصبانی کردم. تو حق داری مرا سرزنش کنی. اما تو بایستی درک کنی که این واقعیت است. من کاری را که می کنم دوست ندارم. دنیا محل خشونت و نامهربانی است و چیزهایی وجود دارند که ما مجبوریم انجام دهیم. من میدانم تو با من هم عقیده نیستی. اما این چیزی است که هست و من آن را به این صورت در نیاوردهام. چنانچه بخواهی تو میتوانی از من متنفر باشی اما من به تو عشق میورزم. من دیشب قصد نداشتم به تو آسیب برسانم. بیا. زودباش بیا صبحانه بخوریم.
من واکنشی نشان ندادم.
زودباش. خواهش میکنم. من چه کار میتوانم انجام بدم که تو راضی بشی.
بذار برم خانه
مارینا تو همسر من هستی. خانه تو جایی است که من هستم. تو بایستی به آن عادت کنی.
هق هق گریه من بلند تر و سنگین تر شد. او ملحفه را از روی من کشید و سعی کرد مرا در آغوش خود بگیرد. من او را به عقب راندم.
تو بایستی به مسائل چنان که هست عادت کنی. آیا کار عاقلانهای هست که من بتوانم برای خوشحالی تو انجام دهم؟
من مجبور بودم در میان دردی که داشتم چیز خوبی پیدا میکردم وگرنه این درد مرا در خود فرو میبرد.
به سارا کمک کن
خواهم کرد. »
چنانکه ملاحظه میشود او همهی این داستان را در کتاب جدید جعل میکند و سپس میگوید که به سارا کمک کن و علی میگوید که چنین کاری خواهد کرد. در متن قبلی این دیالوگ شب در رختخواب شکل گرفته بود و مارینا تأکید میکند که صبح روز بعد من به سلولم در اوین برگردانده شدم. اما در متن جدید این دیالوگ صبح انجام گرفته و سه ساعت بعد او به سلولش در اوین بازگردانده میشود.
کشف آثار شکنجههای شاه بر پشت همسر
مارینا نمت برای توجیه رابطه خود و همسرش که بازجوی اوین است، بلافاصله پس از داستان سرایی فوق، داستان دیگری جعل میکند که در کتاب «پژواکهای یک فرشته » نیست. داستان جدید آثار شکنجههای زمان شاه بر پشت همسرش علی موسوی است. مارینا در صفحهی ۱۹۷ مینویسد:
«علی شلوار پیژاما به تن داشت ولی پیراهنش را نپوشیده بود. خطوط باریک سفید! از این سو تا آن سوی پشتاش را پوشانده بود. نشانههای زخم. آثار زخمهای زیادی به پشت او بود. جای شلاق. من آنها را قبلاً ندیده بودم چرا که هر وقت او لباسش را در میآورد من چشمانم را میبستم.
من پشتش را لمس کردم
تو هم آثار زخم داری...
او برخاست و پیراهنش را پوشید
برای اولین بار من احساس نزدیکی بین خودم و او کردم، یک ارتباط. من نمیخواستم اینطور بشه. اما اون مثل ملحفهای که مرا پوشانده بود قابل لمس بود. اون مثل نشانههای زخم من و او واقعی بود. یک درک غمانگیز که برای بیان آن نیازی به وجود کلمه نیست و در سکوت نیز میتوان آن را یافت و لمس کرد.
زودباش بیا صبحانه بخوریم، او گفت.
ما صبحانه خوردیم
در حدود سه ساعت بعد، من به سلول قدیمیام برگردانده شدم»
بعد از گذشت سالها جای شلاق روی پشت باقی مانده است. در حالی که غالباً شلاق به کف پا زده میشد به ویژه در دوران پهلوی.
بعد از خلق این داستان، کتاب به روال قبل یعنی «پژواکهای یک فرشته» دوباره ادامه پیدا میکند. چنانچه ملاحظه میشود، مارینا نمت به راحتی میتواند هر داستانی را در تخیلات خود آفریده و لباس حقیقت به آن بپوشاند.
جعل تظاهرات میدان فردوسی و ....
در صفحهی ۸۱ کتاب «پژواکهای یک فرشته» مارینا نمت از شرکت خود در یک تظاهرات زنان در سال ۵۹ بعد از قضیه انقلاب فرهنگی در خیابان فردوسی میگوید که در جریان آن پسری در کنار وی کشته میشود:
« روز بعد من در مدرسه از دوستانم در مورد برگزاری یک تظاهرات در رابطه با حقوق زنان شنیدم و تصمیم گرفتم که در آن شرکت کنم. اگر چه خطرناک بود ولی بایستی این کار را انجام میدادم. تظاهرات ساعت ۴ بعد از ظهر در میدان فردوسی شروع می شد که ۱۰ دقیقه پیاده تا مدرسه ما فاصله داشت. چند نفر از دوستانم از جمله گیتا و سارا نیز به تظاهرات مزبور میرفتند و به همین دلیل تصمیم گرفتیم با هم در این تظاهرات شرکت کنیم.
در روز تظاهرات، وقتی زنگ آخر زده شد ما بیرون مدرسه دور هم جمع شدیم. به جای ماشین صدها نفر پیاده خیابان را پر کرده بودند. آنها غالباُ زنان جوانی بودند که چادر و یا روسری نداشتند. ما به آنها ملحق شدیم و به سمت میدان فردوسی حرکت کردیم. همه آماده و گوش به زنگ بودیم و به اطراف نگاه میکردیم. می دانستیم که عاقبت سپاه پاسداران و یا حزبالله یا هردو به ما حمله خواهند کرد. من و دوستانم روسریهایمان را برداشته و آنها را در جیبمان گذاشتیم.
ظاهراً به مارینا نمت توضیح داده میشود که بهتر است متن را تغییر دهد. فعالان سیاسی میدانند تظاهرات زنانی در آن تاریخ در ایران شکل نگرفته و فعالین زن در خارج از کشور به خوبی از تعداد و محل تظاهراتهای زنان در سالهای اولیه پس از انقلاب آگاهند. بنا بر این تظاهرات برای حقوق زنان تبدیل به یک تظاهرات عام اعتراضی میشود. از اینها گذشته آن موقع حجاب اجباری نبود و مارینا به عنوان یک دختر مسیحی اجباری در رعایت حجاب نداشت که به مجرد رسیدن به تظاهرات روسری خود را در آورده و در جیباش بگذارید. به همین دلیل برای این که دروغهای او پوشیده بماند به او توصیه میشود که این قسمت را نیز تصحیح کند و مارینا نیز چنین میکند. مارینا در کتاب «زندانی تهران» صفحات ۱۲۷ و ۱۲۸ زمان تظاهرات را به بعد از شروع جنگ ایران و عراق رجوع داده و میگوید:
«مرزها به زودی بسته شد و هیچ کس اجازه نداشت کشور را بدون داشتن اجازه مخصوص ترک کند. ...
در اواخر پاییز من از دوستانم در مدرسه شنیدم که یک تظاهرات اعتراضی قرار است برگزار شود و تصمیم به شرکت در آن گرفتم.» او در این جا صحبتی از داشتن روسری و برداشتن آن به هنگام شرکت در تظاهرات و ... نمیکند.
در صفحهی ۲۰۷ کتاب «پژواکهای یک فرشته»، مارینا از دختری به نام مینا صحبت میکند که در همان تظاهرات میدان فردوسی شرکت کرده و خواهرش لیلا نیز در آن تظاهرات کشته میشود. مینا به خاطر همین به فعالیت بر علیه رژیم روی آورده و روی دیوار ها شعار مرگ بر خمینی مینویسد و به همین خاطر دستگیر میشود و عاقبت درست مثل خانم زهرا کاظمی، از آنجایی که هنگام بازجویی سرش به جایی برخورد میکند میمیرد. مارینا از سوی همسرش وظیفهی براندن مینا را به عهده گرفته بود.
مارینا در کتاب مزبور دوباره این تظاهرات را مربوط به حقوق زنان معرفی میکند اما در صفحهی ۲۰۴ کتاب «خاطرات یک زندانی» آن را تبدیل به تظاهرات اعتراضی میکند.
منظور از تظاهرات میدان فردوسی، ظاهراً تظاهرات سی خرداد مجاهدین خلق در سال ۶۰ است که مارینا نمت آن را تبدیل به تظاهرات در میدان فردوسی در سال ۵۹ کرده و به دروغ مدعی میشود که خود نیز در آن حضور داشته است. همهی فعالان سیاسی میدانند که در میدان فردوسی هیچگاه تظاهراتی به جز سیخرداد ۶۰ برگزار نشده بود که کسی در آن کشته شده باشد
دستکاری در دیالوگ با بازجو
مارینا نمت در صفحهی ۷ کتاب «پژواکهای یک فرشته» هنگامی که کودکی خود را توضیح می دهد در رابطه با خانوادهاش مینویسد:
«هر دو مادر بزرگهای من روس بودند. هر دو آنها با ایرانیانی ازدواج کردند که قبل از انقلاب کمونیستی ۱۹۱۷ در روسیه کار میکردند.
هر دو خانواده مجبور به ترک روسیه شدند چرا که همسرانشان تبعه روسیه نبودند و خارجی ها دیگر اجازهی اقامت در روسیه نداشتند.»
اما در کتاب «زندانی تهران» صفحات ۱۲ و ۱۳ برای آنکه موضوع را هیجان انگیز تر کند این بخش از کتاب را با کمی سس ضد کمونیستی و دفاع از مسیحیت مخلوط کرده و به عنوان دیالوگش با بازجوی اوین که بعداً شوهرش میشود جا میزند.
بخشی که در پی میآید در دیالوگی که در کتاب «پژواکهای یک فرشته» با بازجویش داشت نیست و در کتاب جدید به این دیالوگ اضافه شده است:
«[بازجو] آیا تو ارمنی هستی؟
نه
اما تو به پاسداران گفتی که ارمنی هستی
من مسیحی هستم
آیا آسوری هستی؟
نه
حرفهای تو بی معنی است. مسیحیان یا ارمنی هستند و یا آسوری
بیشتر ایرانیان مسیحی همینطور که شما میگویید هستند. اما همه نه. هر دو مادر بزرگهای من روس بودند. هر دو آنها با ایرانیانی ازدواج کردند که قبل از انقلاب کمونیستی ۱۹۱۷ در روسیه کار میکردند.
هر دو خانواده مجبور به ترک اتحاد شوروی شدند چرا که همسرانشان تبعه روسیه نبودند و مادر بزرگهای من نیز مجبور شدند همراه آنها به ایران بیایند.
پس آنها کمونیست هستند.
اگر آنها کمونیست بودند، چرا آنها باید کشور را ترک میکردند؟ آنها کشور را ترک کردند به خاطر این که از کمونیسم متنفر بودند. آنها هر دو خودشان را وقف مسیحیت کرده بودند.»
در کتاب «پژواکهای یک فرشته» صفحهی ۱۱۲ این قسمت از کتاب که دیالوگ با بازجو است چنین بود:
« پس تو یک مسیحی هستی
بله
آیا تو میدانی یک بخش از قرآن مقدس در بارهی مریم مادر عیسی صحبت میکند؟ ما اعتقاد داریم که عیسی پیامبری بزرگ بود. من تمایل دارم آن بخش از قرآن مقدس را برای تو بخوانم. من به او وقتی متن عربی را میخواند گوش کردم. او صدایی قوی و موقر داشت و من احساس کردم غرق در آرامش آهنگینی شدهام که در پیرامونم ایجاد کرده بود.»
مارینا نمت در کتاب «زندانی تهران» بخش قرمز شده را حذف کرده است.
جعل ماجرای بیهوش شدن مارینا و حضور دکتر شیخ بر بالین او در سلول
در کتاب پژواکهای یک فرشته صفحات ۱۱۹ و ۱۲۰ مارینا نمت پس از این که در توالت سرش به دیوار خورده و بیهوش میشود دیالوگ زیر را که بین او و علی بازجو صورت گرفته مینویسد:
«چه اتفاقی افتاد؟ من از علی سؤال کردم.
تو در توالت افتادی، سرت به جایی خورد و تقریبا شکاف برداشت. تو برای ساعتها بیهوش بودی. دکتر اینجا بود. او گفت تو خوب خواهی شد. تو برای مدتی مرا نگران کرده بودی. من نمیدانستم که تو دوباره به هوش خواهی آمد یا نه؟ حالا چه احساسی داری؟
اما در کتاب زندانی تهران صفحهی ۲۰ آن را به شکل زیر تغییر میدهد، لابد به او توضیح دادهاند که علی را خیلی رمانتیک جلوه داده بهتر است کمی اعتدال رعایت شود:
«من از علی پرسیدم که چه اتفاقی افتاده. او گفت که من در توالت زمین خوردم و سرم به جایی برخورد کرد. او گفت که دکتر مرا دیده و گفته که وضعیتم چندان خطرناک نیست.»
موضوع خوردن سر به دیوار و بیهوش شدن را به خاطر این خلق کرده تا به داستان خانم زهرا کاظمی که افکار عمومی کانادا با آن آشناست گریز بزند. اما مارینا نمیتوانست مدعی شود که من هم به قتل رسیدم برای همین داستان بیهوشی و ... را خلق کرده است.
در صفحهی ۱۲۰ کتاب «پژواکهای یک فرشته» علی موسوی بازجوی شعبه ۶ اوین با مهربانی هر چه تمامتر مارینا را با ویلچر به سلول انفرادی میبرد و او را میخواباند و یک پتو هم روی او میکشد. در آنجا دیالوگی به شکل زیر بین علی بازجو و مارینا شکل میگیرد.
«من الان بایستی بروم اما بعداً به تو سر خواهم زد. آیا فکر میکنی بتوانی بخوابی، فکر میکنی نیاز به چیزی داری که برای تحمل درد به تو کمک کند؟
تمام سلولهای بدننم درد میکرد، سرم را تکان دادم. چرا او اینقدر با من مهربان بود؟ او سلول را ترک کرد و بعد از چند دقیقه با یک مرد میانسال در یک یونیفرم نظامی برگشت. این دکتر ماست، او گفت.»
اما در کتاب زندانی تهران صفحهی ۲۰ بخش قرمز شده را حذف کرده و نوشته است:
«او سؤال کرد که آیا درد دارم و من سرم را تکان دادم و حیران بودم که چرا او اینقدر با من مهربان بود. او رفت و بعد از چند دقیقه با یک مرد میانسال در یک یونیفرم نظامی برگشت و او را دکتر شیخ معرفی کرد.»
مارینا نمت در کتاب قبلی دکتر مزبور را در هیئت یک پاسدار معرفی کرده ولی بعداً که کتابهای زندان را خوانده و یا از اطلاعات دیگران با خبر شده آن را تبدیل به دکتر شیخ(الاسلام زاده) کرده است. اما یادش رفته که فکری به حال یونیفرم نظامی او کند. چرا که شیخالاسلام زاده خود زندانی بود و با لباس عادی در زندان بود و نه یونیفرم نظامی.
رفتن به بهشت زهرا و حضور یافتن بر سر قبر شوهر
در صفحههای ۲۳۴- ۲۳۵ و ۲۳۶ کتاب «زندانی تهران» مارینا نمت از پدرش شوهرش میخواهد که او را به بهشت زهرا و سر خاک شوهرش، بازجو علی موسوی ببرد. آقای موسوی چنین کاری میکند و مارینا نمت دو صفحه راجع به دیدارش از بهشت زهرا و قبر شوهرش میگوید. چنین قبری در بهشت زهرا وجود ندارد. هم از روی سایت بهشت زهرا میتوان موضوع را پیگیری کرد و هم من شخصاً از یکی از دوستانم خواستم موضوع را از دفتر بهشت زهرا پیگیری کند. او نیز پاسخ داد بعد از کوشش بسیار متوجه شده چنین قبری در بهشت زهرا نیست.
هیچیک از این مواردی که مارینا نمت در کتاب زندانی تهران در سه صفحه آورده در پیش نویس کتاب که با نام «پژواکهای یک فرشته» تهیه شده بود نیست. ظاهراً او بعداً به این فکر میافتد مگر میشود آدم شوهرش ترور شود و یک بار سر قبر او نرود و خانوادهی همسر (موسوی) هم از عروسشان نپرسند که چرا سر قبر شوهرت که همه اموالش را به نام تو کرده نمیروی؟ به ویژه که او به خاطر سقط جنین در مراسم سوگواری، ختم، نیز شرکت نکرده بود. و در مورد شب هفت و چهلم هم اصلاً توضیحی نمیدهد ظاهراً گرفتن چنین مراسمی در خانواده موسوی مد نبوده و یا نویسنده یادش نبوده راجع به آنها هم توضیح دهد.
نکته جالب این که آقای موسوی تا پشت در بند مارینا نمت در زندان اوین آمده و او را برای خوردن شام به مرخصی میبرد اما همین آدم برای شرکت در مراسم چهلم تنها پسرش، از مقامات زندان نمیخواهد که عروساش را به مرخصی بفرستند.
از این موارد باز هم در کتاب مارینا نمت هست اما به خاطر اطالهی کلام از بازگویی آن خودداری میکنم.
ایرج مصداقی
۲۲ جولای ۲۰۰۷
Irajmesdaghi@yahoo.com